۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

پيوند خورديم، ريشه دوانديم...



من با تو يك ساله شدم

دستانم، بوي دستان تو را مي‌دهند و لبانم بوي لبانت را...

چهار فصل، تو را زندگي كردم، شكوفه زدم، سبز شدم، لرزيدم

و در چشمان شرقي ِ تو به خواب رفتم...

نگاه كن بانو! از آن دورها صدايي مي‌آيد مي‌شنوي ؟

خورشيد به بدرقه‌ي راهمان در طلوع خود نشسته است،

دستت را به من بده تا به اعتماد مهربانيت

-افق را نشانه‌ي راهمان- قدم برداريم ...

------------------------------------------------------------

پ.ن: يك سال است كه زمستان را با تو بهار مي‌شوم .

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

دل نوشته : كمي حوصله...



هفته‌هاي بي‌خبري يادت هست ؟

آن روز كه كوچه‌هاي هفته را، قدم مي‌زديم

كوچه‌ي چندم بود ؟

هان! جمعه بود

آن روز كه جمعه را بي‌حوصله قدم مي‌زدي‌، گفتي :

فاصله‌مون از شنبه‌ست تااااا.... جمعه

غافل از اينكه، از جمعه تا شنبه فقط، يك روز فاصله‌ست!

تو شنبه‌ي آغاز و من، جمعه‌ي پايان بودم

تو بامن پايان شدي و من، با تو آغاز ..

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

كمي عاشقانه...



ديروز
در سمتِ شِش سالِگيَم
تراكم ِ معصوميتي را ، نقاشي كردم
- چشمانِ تو را مي‌گويم -
مدادِ سفيدم تمام شد!
باور نمي‌كنم
هوا پر از عبور توست و من
هنوز تورا ندارم
سلام مي‌گويم...
بي جواب هم عزيزي...

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

قلب‌ها معيارند...

تو به آساني ِ يك حرف

به آساني ِ يك خنده مرا رنجاندي

من به آساني ِ يك بغض

به آساني ِ يك گريه تو را مي‌بخشم!

***

صحبت اين نيست كه با هم باشيم

صحبت اين نيست كه در مرز حضور

شاه بيت غزل تلخ ِ هوس‌ها باشيم

قلب‌ها معيارند

قلب‌ها باور ِ يك رابطه‌اند

در سرانجامِ حضور

نازُكْ انديشه‌ي ما،

پُل ِ پيوند هم‌آغوشي ِ ماست!

پاسخ ِ حرفِ تو را خواهم داد

پاسخ ِ حرفِ تو را با نفسم خواهم داد...

----------------------------------------------------------------------

پ.ن:

هميشه مي‌گفتي : فاصله‌ي ما از شنبه‌ست تاااا ... جمعه!

غافل از اينكه از جمعه تا شنبه فقط يك روز فاصله‌ست!

----------------------------------------------------------------------

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

كوچه و من...



كوچه‌ها گيج و گُمَ‌ند

راه و بي‌راهه به هم متصلَ‌ند

كودكي دُردانه، در دلم مي‌گويد :

"سنگ‌ها خندانند، شيشه‌ها منتظرند!"

لحظه‌ها وسوسه‌ي شيطنت‌ند

و من آن كودكِ‌ گستاخ و چموش

پُرم از عقده‌ي ِ آن وسوسه‌ي بازيگوش

كه به من مي‌گويد :

"دخترك آمد و رفت

سنگ بر شيشه بزن

پاسخ ِ شعر ِ تَر ِ چشم ِ تو را خواهد داد"

لحظه‌ها زود گذشت

من ولي سنگ به دست

پُرم از حوصله‌ي عقربه‌‌هاي ِ ساعت!

همچنان در پس 30 سالگي ِ كوچه و من ،

شيشه‌ها منتظرند...

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه



غزل‌هاي عاشقانه‌ات
سهم خاك شد
و لاله‌ها روييدند
اما، واژگون !
قرار ما اين نبود
تو از زندگي تخفيف گرفتي
اما همچنان، بودنم را حساب مي‌كنم
قصه تمام شد و من
در سايه‌هاي بغض
سرود رفتنت را سوت مي‌زنم!
-------------------------------------------------
پ.ن:
ايده‌ي "لاله‌هاي واژگون" را از دوست عزيزم "سيد" وام گرفتم .
كاغذ بي‌خط ( فتوبلاگ )

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

خيانت...



فرقي نمي‌كند
خوشحال هم كه باشيم
آسمان ساز ِ خودش را مي‌زند
زَخمه‌هاي رَعد
ضَجه‌هاي ابر ...
آغوشت را
گُلدان مي‌شوم
و رَگهايت را ريشه
اما هَوس ، به معصوميت عشق
پُشتِ پا مي‌زند
و من به صداقتِ تو !
لحظه‌هايِ بُهت
قطره قطره مي‌چِكند
ساعتِ شَماته‌دار
انگشت به دهان مي‌ايستد
وقتي
تو بر سقفِ اتاق ، آونگ مي‌شوي!
آسمان ، ساز ِ خودش را مي‌زند
زَخمه‌هاي رعد
ضَجه‌هاي ابر
گريه‌هاي من ...
--------------------------------------------------------------------------
كاغذِ بي‌خط http://kaghaz-e-bikhat.blogfa.com/

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

هبوط...



هميشه پا به پاش مي‌اومد و هيچ گِله‌اي هم نمي‌كرد ، رفيقِ نيمه راه نبود اما اين

دفعه به پاش افتاده بود و و ضَجه مي‌زد كه نرو ...

مي‌گفت : اگه بري من رُ از دست مي‌دي و منم تو رُ از دست مي‌دم و مي‌ميرم ...

اما اون خيلي دوست داشت كه بره انگار يه كسي صداش مي‌زد و يه جورايي به

شدت وسوسه شده بود كه بره ، بين رفتن و موندن مُردد بود ، پاش به زمين ميخ

شده بود و عقل و احساسش با هم درگير شده بودند و قربوني ِ اين درگيري خودش

بود و رفيق ِ قديمي‌ش كه به پاش افتاده بود ...

بالاخره تصميمش رُ گرفت و رفت ...

بيچاره "سايه" ، وقتي اون رفت به سمت تاريكي ، دِق كرد و مُرد !

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

تمام سهم من...



(1) تو ، در من آينه مي‌شوي

و من در آينه

هزارِ تودرتويِ تو!

(2) تكه‌اي از آسمان

كه سهم ِ من است

از پنجره مي‌دزدم

دزدگير ِ پنجره

تكه‌ام را ، تكه تكه مي‌كند!

(3) ديوارهاي سفيد

وسوسه‌ايست براي خط خطي كردن

اما تَرَك ، از من پيشي گرفت!

(4) از هشت كنج ِ اتاق

يك كنج به من مي‌رسد

قبل از تو فتحش مي‌كنم ، اما

تنهايي ، تنها غنيمت من است!

(5) رفتي – با آنكه سهم ِ من بودي –

و هرگز نفهميدي

وقتي به خورشيد پشت مي‌كني

سايه هم ، از تو پيشي مي‌گيرد!

(6) ماندم – با آنكه سهم ِ تو بودم –

اما خوب مي‌فهمم

نعره‌هايِ حضورم ، فالش مي‌زنند!

اين بود 6 دانگِ سهم ِ من از ، دنيا !

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

پاگير...



خيلي دلم مي‌خواد يه بار
به تو تلنگُر بزنم
صاف تو چشات نيگا كنم
به اون دلت گُر بزنم

خيلي دلم مي‌خواد چشام
جلو چشات كَم نياره
سرخ بشه گونه‌هاي تو
قلبِ منم كم نذاره

دلم مي‌خواد خيلي زياد
بهت بگم عاشقتم
بگم كه دوس دارم تو رُ
نمي‌دونم لايقتم ؟

مي‌خوام يه بارَم كه شده
پيله‌ي تن رُ بشكنم
يه قلبِ پروانه‌اي رُ(فراموشم بشه كه باز )
دو دستي تقديمت كنم(پاگير لحظه‌هات منم)

خيلي چيزا دلم مي‌خواد
بايد كه پا پيش بذارم
مي‌خوام كه پا به پات بيام
با اينكه كه من رو ويلچرم!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

مامورم و معذور...

نشست پشتِ لَپ‌تاپش و اون رُ روشن كرد ، منتظر موند تا ويندوز بالا بياد

و بعدشَم وارد اينترنت شد و رفت تو قسمتِ مديريتِ وبلاگش ، مي‌خواست

يه پستِ جديد رُ آپ‌لود (Up load ) كنه خيلي فعال بود و در طولِ روز پُستايِ

زيادي رُ آپ مي‌كرد خيلي زياد ...

هيچ‌كس تاحالا نديده بودش و اگه مي‌ديدش ديگه فاتحه‌ش خونده بود ، آخه اون

يه قاتل ِ حرفه‌اي بود خيلي حرفه‌اي ، هيچ وقت هم تيرش خطا نمي‌رفت ...

نشست و درباره‌ي آخرين قرباني‌ش نوشت : " ... تا چشام به چشمايِ مظلومش

افتاد يك آن دلم لرزيد ، اما خُب مامور بودم و معذور ... "

واسه اينكه هزينه تلفنش زياد نشه زودي Disconnect شد و با عجله رفت دنبالِ

سوژه‌ي بعدي ...

فردا اما فرصت نكرد هيچ پستي رُ آپ كنه آخه سرش خيلي خيلي

شلوغ بود ، جونِ حدودِ 70 ، 80 هزار نفر رُ گرفته بود ، آخه يه زلزله‌ي

۷ ريشتري اومده بود و سَر ِ عزرائيل خيلي شلوغ بود !!!

تولدت مبارك...



( تقديم به همسر عزيزم )

همچنان منتظرم

تهِ آن كوچه‌ي تابستاني

كه در آن

يادگارست تن ِ ديوارش

روز ِ ميلادِ تو از شوق به جا

چند سالي‌ست كه ديوار ِ تهِ كوچه‌ي تو

قاصدِ جمله‌ي عشق ِ ابدي‌ست

كه دلم با دل تو مي‌خواند ،

با طنين نفس گرم و صميمي شب و روز :

" دوستت دارم و از عشق تو پابرجايم "

-------------------------------------------------------

پ.ن : هر چند كه من زودتر از تو به اين دنيا پا گذاشتم ، اما تو تنها

بهونه‌ي من واسه پا گذاشتن به اين دنيا بودي.

پ.ن 2 : ممنون از كليه‌ي دوستان و به خصوص معلم و شاعر صميمي

جناب سيد محمدرضا هاشمي‌زاده كه در تصحيح شعر كمكم كردند .

آسمان تو...

(1) آسمان خراش هم نتوانست

دلِ آسمانيَت را خراش دهد !

طوفان شو بر اين شهر ِ بي‌رهگذر

كه مرگِ ديوارهاي كاهگليَ را

به جشن مي‌نشيند .

*****************

(2) خوابهايم ، تعبير ِ قصه‌هايِ تو بود

اما چه سود ؟

من ، بي تو

و تو ، بي من

تَهِ انزوايِ كوچه‌هاي خوشبخت

پرسه مي‌زنيم .

جند نوشته...

(1) مي‌گفتي روي سَر ِت جا دارم ، اما افسوس كه تو آدم ِ سر به زيري بودي

و من از روي سرت مي‌افتادم رويِ زمين زير ِ پاهات !

**************************************

(2) همين چند روز پيشا بود كه به دَر گفتم تا ديوار بشنوه ، غافل از اينكه

ديوار موش داره ، موش هم گوش !

**************************************

(3) كاشكي آدرس ِ فايل ِ تقديرم رُ مي‌دونستم

تا بدونِ خط‌خوردگي اون رُ ويرايش مي‌كردم ...

**************************************

(4) درخت به سِكسِكه افتاد وقتي تبر بر گلويش بوسه مي‌زد .

**************************************

(5) خيلي دوس دارم بدونم ، خدا تويِ وبلاگِ شخصيش

راجع به ما آدما چي مي‌نويسه !

پدرم ...

7 سال گذشت ...

هفت ساله كه حضورت رُ با خاطراتت حس مي‌كنم

26 سال فرصت داشتم تا از با تو بودن بهره بگيرم ، ياد بگيرم تا ياد بدم

، فرصتِ زيادي نبود واسه فرزند بودنِ من و پدر بودنِ تو ، بايد خيلي چيزايِ

ديگه رُ ازت ياد مي‌گرفتم اما خُب چه كنم كه خاك بيشتر از من مشتاق تو بود

، چاره‌اي نيست بايد تجربه كنم ...

-----------------------------------------------

روحت شاد در كنار مادر مهربانم ...

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

بي‌گناه...

نمي‌تونست حركت كنه ، دهانش رُ دوخته بودن

لباسي ژنده به تن داشت و كلاهِ گُشادي هم سرش گذاشته بودن !

مسيحي نبود ، يهودي هم نبود ، اصلاً هيچ ديني نداشت اما با بي‌رحمي ِ تمام

، به سبكِ رومي‌ها با دست و پاهايي بسته زيرِ تيغ ِ آفتاب به صليب كشيده بودنِش

، تازه به اين هم اكتفا نكرده بودن و توي پوستش رُ هم با كاه پُر كرده بودن !!!

فرياد رُ مي‌شد از پشتِ لبايِ دوخته‌ش شنيد ...

اين بود عاقبتِ مترسك ، به جرم ِ غارتِ كلاغها ، در مزرعه‌ي ذُرّت !!!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

همين حوالي ...

همين حواليِ اين روزها

كودكيَم ، با يك سيلي بزرگ شد

آنقَدَر بزرگ ، که حلقه‌ي دار هم برایش تنگ بود

پس ، به يك تكه‌ي كوچكِ سُرب ، قناعتش دادند ...

عاشقانه ...

دستانی مضطرب

کاغذی رنگ پریده

و انگشتانی که به لکنت می افتند وقتی

عشقی مچاله شده را به دست تو میدهند!

نیشخند , و تنها نیشخندی ست در پشتِ سیلیِ نگاهت

و من گداخته , در شرمِ خاکیِ کفشهایم فرو می روم ...

تو رفتی , قصه تمام شد

و من , همچنان در کوچه های آنروز پرسه می زنم ...

----------------------------------

پ.ن : این شعر رُ تحت تاثیر نوشته ای از دوست عزیزم "سید" نوشتم

انتظار

تو تمام ادیان , اعتقاد به ظهور منجی وجود داره , کسی که با حضورش تمام نیروهای اهورایی رُ متمرکز کرده و تحت فرماندهی واحد در مقابل نیروهای اهریمنی قرار میده ...

نیمه شعبان سال‌روز تولد منجی در مذهب شیعه‌ست , مبارک باد شکوفایی غنچه‌ی گلِ نرگس ...

**********

(1)

نشسته‌ای

در کدامین ایستگاه به انتظار

فقط خدا می‌داند که اینان

مهدیِ دیگری را منتظرند!‌‌‌

**********

(2)

باغچه هم منتظر بوی توست

مِهر و فلک کشته‌ی ابروی توست

ای گلِ یاسم تو کجا مانده‌ای

آدم و عالم که غزل گویِ توست .

**********

(3)

عطرِ گل یاسِ ما , دانه‌ی الماسِ ما منتظران منتظر , ناجیِ طاها بیا

گرچه نرفتی ولی , غایبی از چشم ما کو نِگهِ تیزبین , تا که ببیند تو را

عشق تو اندر دلم , شوق تو اندر نفس لطفِ نگاهِ تو کو , تا که شوم بر مَلا

آدم و خاتم همه , نام تو را برده‌اند علت هستی تویی , مهدیِ آلِ عبا

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

قانون بقاء...

خودش رُ آدم ِ دل رحمي مي‌دونست ، خيلي احساساتي و رقيق بود ، بعضي وقتا كه يه مورچه رُ زير ِ پاش له مي‌كرد تا ساعتها دَمَغ مي‌شد حتي يه نَمه اشك هم مي‌ريخت واسه اينكه جونِ يه حيوونِ ضعيف رُ گرفته بود ؛ تو خونه‌ش پُر بود از حيوونايِ جور واجور و ريز و درشت ، لاك‌پشت ، خرگوش ، قناري و ... كه ازشون مثه مادرشون نگهداري مي‌كرد ، واقعاً هم خيلي بهشون رسيدگي مي‌كرد مثه يه مادر ِ واقعي !

تلفن همراش زنگ خورد ... شماره رُ كه نيگاه كرد يادش اومد كه خيلي كار داره ، خيليا چشمِ اُميدِشون به اون بود ... زودي آماده شد و از تَك تَكِ بچه‌هاش خداحافظي كرد و رفت سمت محل ِ كارش ...

رويِ نيمكت توي پارك نشست و به اطرافش نيگاه كرد ، كَم كَم آدماي ِ جور واجور اومدن سمتِش و اونم شروع كرد به فروش قُرصايِ روان گردون !!!

موقع برگشتن يه بچه گنجيشك رُ ديد كه از لونه‌ش روي درخت افتاده بود و مورچه‌ها هم داشتن مي‌خوردنش ، تا اين صحنه رُ ديد از قانون بي‌رحم طبيعت دلش شيكست و اشك از گوشه‌ي چشمش سرازير شد و زير ِ لب گفت : چه قانونِ بي‌رحميه قانونِ بقا ...

پيوند...

عقد به معنی پیوند و گره‌ست ، آدما می‌تونن دو رشته طناب یا بند رُ به هم پیوند بزنن می‌تونن اعضای بدن رُ پیوند بزنن یا می‌تونن با تعهدی دلاشون رُ به هم پیوند بزنن ...

گاهی وقتا پیش میاد که یه تعهد اخلاقی نسبت به چیزی یا کسی رُ واسه خودمون تعریف می‌کنیم و تا ته خط هم ادامه‌ش می‌دیم یکی از این موارد تعهدیه که دو نفر آدم به هم می‌دن تا در کنار هم و با هم در جهت رسیدن به اهدافی که تعریف می‌کنن یا بعدها متناسب با شرایط به وجود میاد ، حرکت کنن ، یاد بگیرن ، یاد بدن ، بخندن ، گریه کنن و در کل شریک باشن ...

امروز دومین سالگرد این تعهد واسه من و همسرمه ...

عید مبعث ، پیوند ابدی ایزد منٌان و انسان ، مبارک باد .

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

پدرم ...

پدر !

همچنان ایستاده‌ام

به پشتوانه‌ی نام تو ...

خوب که دقت می‌کنم ، خیلی وقتا پیش اومده که از اعتبار نام پدرم به صورت خواسته یا ناخواسته استفاده کردم ، نه اینکه اون مرحوم آدم معروفی باشه یا پُست و مقامی داشته باشه ، آدم خوب و معقولی بوده که میشه گفت اونایی که باهاش برخورد داشتن جز خوبی و خیر چیز دیگه‌ای ازش ندیدن ، آدم زحمت‌کش و قانعی که دستش رُ جلوی هیچ کس دراز نکرد و در حَدٌِ توانش هم به دیگران کُمک کرد ...

حِسِ خوبیه وقتی اسم فامیلت رُ که می‌شنون بهت می‌گن : پسر فلانی هستی ؟

روحش شاد در کنار مادر مهربانم .

ولادت با سعادت مردی از جنس عدالت پُر سرور باد ، مردی که نامش جاودانه‌ی تاریخ بوده و هست ، مردی که روز پدر با نام او گره خورده و ارزش پیدا می‌کند .

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

مهاجرت ...

روی جدول کنار خیابون نشسته بود ، حدودِ 44 ، 45 سالش بود با موهای جو گندمیِ بلند ، صورتی سبزه و قدی نسبتاً بلند ... یه سیگار ِ دیگه رُ آتیش زد و پُکی عمیق زد ، دودش رُ قورت داد انگار که نمی‌خواست اون رُ بیرون بده ...

فضا رُ دود گرفت یه جورایی مثل این بود که واردِ مِهِ غلیظی شده باشه ، یک آن تمامِ گذشته‌ش اومد جلوی چشاش ، دورانِ بچگی ، نوجوونی ، جوونی ، عاشق شدن ، ازدواج ، بچه‌دار شدن و ... عشق به مهاجرت ، این فکرِ زنش بود که تمام زندگیشون رُ تبدیل به دلار کُنن و بار و بندیل رُ ببندنُ برن اون وَرِ آب ...

کاراشون رُ انجام داده بودن و زن و بچه‌ش رُ هم راهی کرده بود داشت کارای باقیمونده رُ راست و ریس می‌کرد و می‌رفت واسه مُهر کردنِ ویزا که توو ترافیک گیر افتاده بود ...

یادِ خداحافظی بچه‌ش افتاد و اون جمله‌ی آخر که : بابا منتظرتمااااااا ...

انگاری تصادف شده بود و مردم جمع شده بودن ...

یه سیگار دیگه هم آتیش زد و به مردی نیگاه کرد که آش و لاش گوشه‌ی خیابون افتاده بود و خیابون از خونش سُرخ شده بود ...

متوفی یه مرد 44 ، 45 ساله با موهای جو گندمی بود که موقع رد شدن از عرض خیابوونِ روبروی سفارت تصادف کرده بود ، ویزاش مُهر نشده بود اما شناسنامه‌ش منتظر مُهر واسه مهاجرت بود ...

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

به ياد مادرم ... تقديم به همسرم ...

** تقدیم به روح مادرم **
خاطراتم را بایکوت می‌کنم
و در خودم مچاله می‌شوم
تا تو بیایی ...
آمدی ، بی هیچ هیاهو
آب از آب هم تکان نخورد اما ...
من ، و فقط من فهمیدم وقتی فضا
پُر شد از عطرِ کسی که
از زندگی تخفیف گرفت !
-----------------------------------------------------------------------------
** تقديم به همسرم **
آغوشم باز ِ باز ِ باز ...
پنجه در پنجه گِره مي‌شوم
تا خيالم به حجم تنت آلوده شود !
آغوشم تنگِ تنگِ تنگ ...
در نهايتِ عشق مي‌فشارمَت تا نهايتِ دوست داشتن
و هيچ از ياد نمي‌رود
عاشقانه حرير ِ حضورت به سنگلاخِ وجودم .

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

نَفَسایِ آخر ...

یه گوشه کِز کرده بود و چِشاش داشت دودو می‏زد ... تمامِ تنش کوفته شده بود

و نَفَسِش به شماره افتاده بود ...یه جورایی می‌شد گفت که اوراقِ اوراق شده بود ...

چشم تو چشم قاتلش داشت نفسایِ آخرش رُ می‌کشید ...

دوست نداشت بمیره اونَم فقط برایِ اینکه دلش یه تیکه کیک خواسته بود !!!

می‌دونست که پاش رُ از گِلیمش درازتر کرده بود اما خُب اونم دل داشت ، منصفانه

نبود که به خاطرِ یه تیکه‌ی‌ کوچیکِ کیک تا مرزِ مُردن پیش بره ...

چِشاش گِرد شد وقتی سایه‌ی سنگینِ مگس‌کُش رُ رویِ خودش احساس کرد ،

این آخرین تصویری بود که مگس از زندگی‌ش دید !!!

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

دلم لَک زده ...

دلم لَک زده برایِ ، لکه‌یِ رویِ پیراهن !

دلم لَک زده برایِ ، کودکانه خندیدن

دلم لَک زده برایِ ، خاک بازی و تنبیه

دلم لَک زده برایِ ، بی بهانه لَج کردن

دلم لَک زده یک‌بار ، بی‌هوا بغلم کنی

دلم لَک زده برایِ ، خالصانه بوسیدن

دلم لَک زده برایِ ، لباسهایِ چروکیده

دلم لَک زده برایِ ، عریانی پوشیدن !

دلم لَک زده برایِ ، قول‌های کوچکِ تو

دلم لَک زده برایِ ، شادیِ بزرگِ من

دلم لَک زده بی‌تکلُف ، کنار تو بشینم

دلم لَک زده برایِ ، "شما" را "تو" گفتن !

رسیدم اما ...

چه بیرحمانه در انزوایِ عدالتِ چشمانت محکوم شدم ، وقتی چشمانت رنگی از انصاف نداشت ...

و قفس نهایتِ لطفِ چشمانِ بلند پروازت بود برای بالهای شکسته‏ام ، وقتی که پرواز نهایتم بود برای با تو بودن ...

رسیدم اما ، شکستم وقتی که تحقیر نهایتِ لطفِ تو بود برای پرهایِ سوخته‏ام ...

تمامِ لذتِ سفر به یک لبخند بود که با پوزخندی تباه شد ...

رفتن ، رسیدن است ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سايه‏ي شب ...

شهر خورشید مرا می‏خواند

آسمان می‏داند

همه‏ی پنجره‏هام

رو به سمت ابدیّت باز است

به لبِ مرغِ زمان ، آواز است

تیکُ تاکش نُتِ موزونِ شب است

نبضِ شب در تپش است

گرمی و داغیِ روز ، از دهان افتاده‏ست !

قلبِ نیلوفریِ چلچله‏ها

در تَب و تابِ خدا می‏کوبد

آخرین شعله‏ی خورشید فروکش کرده‏ست

طبلِ شب می‏کوبد

تَبِ خورشید مرا می‏گیرد

خواب در بستر من می‏میرد

به افق می‏نگرم

آسمان آلوده‏ست ، اَبر هَم فرسوده‏ست

روشنی در جدلی سُرخ به مقتل رفته‏ست

طبل شب می‏کوبد ، روشنی می‏میرد

واپسین شعله‏ی نور ، در پَسِ بُهتِ افق ، به زمین می‏ریزد ...

باغچه ، خاموش است

کوچه هم آرام است

چادر شب به سَر ِ هر بام است

ناگهان می‏بینم

مرغِ شب می‏خواند ، شب‏پَره رقصان است

بَزمِ شب در راه است ، گُلِ شب‏بو هر سو

شاد و دست افشان است

ماه هم می‏خندد و به من می‏گوید :

شب زُلال‏ و همه جا یک رنگ است

در میان دل شب ، همگان یک رنگند

رنگ و یک رنگی و هم رنگی و رنگا رنگی

همگی یک رنگ است

مابقی هرچه که هست

خنده‏ی نیرنگ است .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

خانه‏ام كجاست ...



توي كوچه رهگذر

گفت با خودش

خانه‏ام كجاست ؟

* * *

سكوتِ حوض شكست ، با صداي دَر

سايه رفت ، توي باغچه ، زيرِ قامتِ درخت

و جغجغه سُرود

باز هم شعر شاد

مُرد خلوتِ خروس ، با صدايِ تَق و تَق

چكه كرد شيرِ آب

بلبلي پريد ، رويِ بندِ رَخت

روسري نَفس كشيد!

دوچرخه زَد ركاب ، سويِ آفتاب

روي پُشتِ بام

كودكي دويد ، در پيِ خُدا

دَر گشوده شد ، به دستِ نور

گفت رهگذر :

خانه‏ام كجاست ؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

كودك دلم ...

كودكي دويد ، در پيِ خدا ، شاد و بي ريا

در نگاهِ او ، موجي از اميد ، ساده و سپيد

خنده‏هاي او ، خنده‏هاي شاد ، هم‏نَوايِ باد

پاكي دلش ، دانه‏هايِ آب ، نور آفتاب

چشمه‏هاي شوق ، از دلش روان ، بر دو چشم جان

از لبان او ، نغمه‏ي وصال ، برگرفته بال

چهره‏اش شكُفت ، در بَرِ پگاه ، مثلِ بدرِ ماه

هم‏نوايِ او ، زندگي سرود ، نغمه‏ي وجود

كودكِ دلم ، از خودش بُريد ، تا به "او" رسيد .

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

یه کوچولو توجه : انسان بودن ...

شما به چی افتخار می‏کنین ؟

تا حالا شده به افتخاراتتون فکر کنین ؟

تا حالا شده دقت کنین که چقدر از این افتخارات رُ خودتون به دست آوُردین ؟

شما چقدر دخیل بودین در اینکه در کدوم شهر یا کشور به دنیا بیاین ؟؟

نمی‏دونم اما من به ایرانی بودنم افتخار نمی‏کنم ، چون هیچ نقشی در ایرانی بودن خودم نداشتم ...

من در ایران متولد شدم پس ایرانیم مثله خیلیای دیگه که توُ خیلی جاهای دیگه به دنیا اومدن بدون اینکه ازشون سوال بشه که آیا این منطقه‏ی جغرافیایی رُ دوس دارن یا نه ...

من چه برتری بر یک افغانی ، عراقی ، آفريقایی و ... دارم و یا یک اروپایی چه برتری بر من داره ؟؟؟

من حتی به مسلمون بودنم هم افتخار نمی‏کنم چون مسلمون ( شناسنامه‏ای ) به دنیا اومدم ...

این مهم نیست که کجا و با چه مرام و مَسلکی به دنیا بیای ، مهم اینه که انسان باشی ، یک انسان متعهد به هم نوعش ، یک انسان با وجدان پایبند به اخلاق و ارزشهای انسانی که خداوند توُ وجود همه‏ی انسانها قرار داده و ازشون خواسته که رعایت بکنن ...

خداوند در قرآن می‏فرمایند :

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ

"اى مردم! ما شما را از مرد و زن آفریدیم و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا یکدیگر را بشناسید ، در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست بى‏تردید خداوند داناى آگاه است"

( البته واسم خوشاینده که یک ایرانی مسلمون هستم اما افتخاری برام نداره ... )

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

هوايِ تازه‏ي سحر...

پنجره را بگشاي
تا بوي غربتِ اتاق
خارج شود ، از ميانِ دُزدگير پنجره !
و غربتش ، اسير شود
پُشتِ باغ ، لايِ سيمِ خاردار .
* * * * * * * * * * *
تابلويِ سفيد ، گوشه‏ي اتاق
تارِ عنكبوت ، رويِ آن نگون
فكر را بريز روي طاقچه
دانه دانه جدا بكن
فهم ، از واژه‏هاي گُنگ
بلور شكست ، آب ريخت رويِ قاليِ اصيل
گُل شكفت ، از ميانِ تار و پودِ آن !
سنگ فرشي از بلور ، زيرِ پايه‏هاي تخت
با هوايِ تازه‏ي سحر
تازه مي‏كند نفس .
* * * * * * * * * * *
دفترم گشوده شد به باد
نقشِ گُل شكفت
بُلبلي سرود ، شعرِ رنگيِ مداد !
قاصدك پريد ، با صدايِ باد ...
روي پنجره كبوتري نشست
و با صدايِ بال ، غبار غم برفت
باز هم هوا ، هوايِ تازه‏ي سحر .

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

یه داستان کوتاه : عُمر ...

زمین پُر از جسد بود ، جسدای سوخته و نیمه سوخته ... از کَله‏ی بعضی‏هاشون هنوز داشت دود بلند می‏شد !!! یه نفر هم بالای سَرشون ایستاده بود ،با پیشونی‏ای چین خورده صورتی برافروخته و رگهایی بیرون زده ...

یکی دیگه رُ به آتیش کشوند اما صدایی ازش در نیومد ، چه سوختن بی صدایی !!! اصلاً از هیچ کدوم از قربانی‏ا صدایی در نمی‏اومد آروم آروم می‏سوختن و دود می‏شدن ......

اِهه اِهه اِهه ... این صدای سرفه‏های مرد بود که سکوت رُ می‏شکوند ... آروم داشت به سوختن آخرین قربانیش نیگاه می‏کرد که یهو احساس سوزشی توُ قلبش پیچید ... انگار داشت می‏سوخت ، انگار از کَله‏ی خودش هم داشت دود بلند می‏شد ... به خودش پیچید و افتاد کنار جسدها ، کنار تَه سیگارای روی زمین ...

این بار این خودش بود که مثه ته سیگاراش ، به آخر رسیده بود و عزرائیل داشت بهش نیگاه می‏کرد و لبخند زنون یه سیگار دیگه رُ روشن می‏کرد و به آرومی پُک می‏زد ...

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

تك لب ريخته ها ...

(١)

پناه من

چشمان سیاه تو اند

که بی طلوع می‏درخشند ...

***********************************************

(٢)

ترانه ، بایدش سرود

سکوت ، بایدش شکست

بغض ، بایدش دَرید

و عشق .... بایدش گذشت ...

***********************************************

(٣)

جرم تو افزون‏تر از جرم من است

جرم من دل بستن و جرم تو دل بشکستن است ...