۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

يك فنجان انتظار



يك فنجان چاي داغ

- كمي لب‌سوزتر از لب‌هايت -

و بُغضي دَم نكشيده

كه لب‌دوزتر از چاي نخورده و دهانِ سوخته‌ است!

پنجره‌

انتظار مرا قاب نگرفته تُف مي‌كند به سكوتِ كوچه

ثانيه‌ها، حبه حبه آب مي‌شوند در دلم

و هنوز شعرهايم را نَجَويده، فرو مي‌خورم سكوتِ قافيه را!

تيك...تاك، تيك...تاك، تيك...تا كه سُر مي‌خورند عقربه‌ها

- بر مداري صفر درجه-

و پشت پا مي‌زنند به ساعت ديدارمان!

باز هم نيامده مات مي‌شود

چشمي كه به دَربه‌دَري سفيد ماند!

يادمان يك آغاز



لحظه شماري مي‌كرد، ديگه از دست انگشتاش هم كاري بر نمي‌اومد يه جورايي از حوصله‌ي انگشتاش خارج بود كه اين همه بشماره، قرار بود يه تماس بگيره و يه صدايي رُ بشنوه و يه چيزايي رُ هم بگه، تمام حرفايي رُ كه مي‌خواس بگه تو ذهنش رديف كرده بود و مرور مي‌كرد و هِي تصور مي‌كرد كه با چه سئوالاتي هم مواجه ميشه ... تيك تاك تيك تاك ... گوشي رو برداشت و شماره رُ گرفت …021،" الو ... سلام ... خانوم شا...؟ اول جا داره يه خسته نباشي بگم بهتون بابت اسباب‌كشي ..."

صدايي رو شنيده بود كه جواب تمام انتظاراش و سئوالاتش بود، صميميتي رها بود تو كلامش نفهميد چطور عقربه‌هاي ساعت دنبال هم دويدند و به خط پايان رسيدند ... تماس كه قطع شد رشته‌ي محبتي به دلش وصل شد تاااا ... هميشه .

پاياني نيست آغازمان را

مي‌رويم تا هميشه‌ي زندگي

تا هميشه‌ي بودن

تا هميشه‌ي خوش بخت

تو را دارم

پس هستم ...