يك فنجان چاي داغ
- كمي لبسوزتر از لبهايت -
و بُغضي دَم نكشيده
كه لبدوزتر از چاي نخورده و دهانِ سوخته است!
پنجره
انتظار مرا قاب نگرفته تُف ميكند به سكوتِ كوچه
ثانيهها، حبه حبه آب ميشوند در دلم
و هنوز شعرهايم را نَجَويده، فرو ميخورم سكوتِ قافيه را!
تيك...تاك، تيك...تاك، تيك...تا كه سُر ميخورند عقربهها
- بر مداري صفر درجه-
و پشت پا ميزنند به ساعت ديدارمان!
باز هم نيامده مات ميشود
چشمي كه به دَربهدَري سفيد ماند!