۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

كوچه و من...



كوچه‌ها گيج و گُمَ‌ند

راه و بي‌راهه به هم متصلَ‌ند

كودكي دُردانه، در دلم مي‌گويد :

"سنگ‌ها خندانند، شيشه‌ها منتظرند!"

لحظه‌ها وسوسه‌ي شيطنت‌ند

و من آن كودكِ‌ گستاخ و چموش

پُرم از عقده‌ي ِ آن وسوسه‌ي بازيگوش

كه به من مي‌گويد :

"دخترك آمد و رفت

سنگ بر شيشه بزن

پاسخ ِ شعر ِ تَر ِ چشم ِ تو را خواهد داد"

لحظه‌ها زود گذشت

من ولي سنگ به دست

پُرم از حوصله‌ي عقربه‌‌هاي ِ ساعت!

همچنان در پس 30 سالگي ِ كوچه و من ،

شيشه‌ها منتظرند...

هیچ نظری موجود نیست: