۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سايه‏ي شب ...

شهر خورشید مرا می‏خواند

آسمان می‏داند

همه‏ی پنجره‏هام

رو به سمت ابدیّت باز است

به لبِ مرغِ زمان ، آواز است

تیکُ تاکش نُتِ موزونِ شب است

نبضِ شب در تپش است

گرمی و داغیِ روز ، از دهان افتاده‏ست !

قلبِ نیلوفریِ چلچله‏ها

در تَب و تابِ خدا می‏کوبد

آخرین شعله‏ی خورشید فروکش کرده‏ست

طبلِ شب می‏کوبد

تَبِ خورشید مرا می‏گیرد

خواب در بستر من می‏میرد

به افق می‏نگرم

آسمان آلوده‏ست ، اَبر هَم فرسوده‏ست

روشنی در جدلی سُرخ به مقتل رفته‏ست

طبل شب می‏کوبد ، روشنی می‏میرد

واپسین شعله‏ی نور ، در پَسِ بُهتِ افق ، به زمین می‏ریزد ...

باغچه ، خاموش است

کوچه هم آرام است

چادر شب به سَر ِ هر بام است

ناگهان می‏بینم

مرغِ شب می‏خواند ، شب‏پَره رقصان است

بَزمِ شب در راه است ، گُلِ شب‏بو هر سو

شاد و دست افشان است

ماه هم می‏خندد و به من می‏گوید :

شب زُلال‏ و همه جا یک رنگ است

در میان دل شب ، همگان یک رنگند

رنگ و یک رنگی و هم رنگی و رنگا رنگی

همگی یک رنگ است

مابقی هرچه که هست

خنده‏ی نیرنگ است .

هیچ نظری موجود نیست: