شهر خورشید مرا میخواند
آسمان میداند
همهی پنجرههام
رو به سمت ابدیّت باز است
به لبِ مرغِ زمان ، آواز است
تیکُ تاکش نُتِ موزونِ شب است
نبضِ شب در تپش است
گرمی و داغیِ روز ، از دهان افتادهست !
قلبِ نیلوفریِ چلچلهها
در تَب و تابِ خدا میکوبد
آخرین شعلهی خورشید فروکش کردهست
طبلِ شب میکوبد
تَبِ خورشید مرا میگیرد
خواب در بستر من میمیرد
به افق مینگرم
آسمان آلودهست ، اَبر هَم فرسودهست
روشنی در جدلی سُرخ به مقتل رفتهست
طبل شب میکوبد ، روشنی میمیرد
واپسین شعلهی نور ، در پَسِ بُهتِ افق ، به زمین میریزد ...
باغچه ، خاموش است
کوچه هم آرام است
چادر شب به سَر ِ هر بام است
ناگهان میبینم
مرغِ شب میخواند ، شبپَره رقصان است
بَزمِ شب در راه است ، گُلِ شببو هر سو
شاد و دست افشان است
ماه هم میخندد و به من میگوید :
شب زُلال و همه جا یک رنگ است
در میان دل شب ، همگان یک رنگند
رنگ و یک رنگی و هم رنگی و رنگا رنگی
همگی یک رنگ است
مابقی هرچه که هست
خندهی نیرنگ است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر