۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تقديرم فريب بود...



دستِ من نبود
تقدير، دوره‌گرديَم را به نام تو ناف ‌بُريد
***
چشمت را بستي، بزرگ شدي
با معصوميتي جعل شده از عروسك‌هايت
و مداد شمعيَ‌ت، رنگِ رُژ به خود گرفت!
چه خوب دروغ مي‌گويي
با قلبي كه ديگري را
به نام من مي‌تپد!
و چه خوب فريب مي‌خورم
با قلبي كه تو را
با كودكي‌هايم مَحَك مي‌زند
يادش به خير
بازي‌هاي بچه‌گي
قول‌هايي كه به هم مي‌داديم
و يك آبنبات چوبي
كه لبهايمان را به اشتراك مي‌ليسيد!
يادش به خير...
پياده عبور مي‌كند از من
سرزميني كه شش دانگ
به نامم بود و ديگري، مستاجرش!
زمين، زير ِ پاهايم سُر مي‌خورد
و من دودِ سيگار را
با ولَع جشن مي‌گيرم ...

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

آمدي اما...



الفباي ِ قلبم را غَربال مي‌كنم
"دوستت دارم" مي‌ماند و يك دلِ سير
كه نبودنت را روزه گرفته!
در نبودت
حُكم شد، "دل"
هزار تكه عاشقت شدم
با دستي پر از "خِشت"!
يادت هست؟
دفتر نقاشي من
پر بود از خانه‌هاي كاغذي – بي خشت –
كه اجاقش دود هم داشت؟
يادت هست؟
آمدي
حُكم شد، "خشت"
من ماندم و يك خانه‌ي نقاشي
با دستي كه فقط يك "دل" داشت!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

پيچ در پيچ...



پيچيدگي اين شهر
مرا درهم مي‌پيچد
كمي سرانگشت تو را مي‌خواهم
در اين گره كور
خيابان، به خط‌چين افتاده است و ما
از سمت قانون، سبقت مي‌گيريم تااا ... تصادف
معلم ، دانش‌آموخته‌هايش را
مسافركشي مي‌كند
و مشق ِ خيابانِ دانش‌آموزش
علم را وزن مي‌كند 100 تومان!
پياده‌رو، كتاب فرهنگ را
به حراج گذاشته‌ و فرهنگ
در موهاي عابران به سيخ كشيده شده!
در نهايت خلوص
بربلندترين آسمان‌خراش اين شهر هم
كوتاه‌تر از آنيم
كه رويِ ماهِ خدا را ببوسيم!