دستِ من نبود
تقدير، دورهگرديَم را به نام تو ناف بُريد
***
چشمت را بستي، بزرگ شدي
با معصوميتي جعل شده از عروسكهايت
و مداد شمعيَت، رنگِ رُژ به خود گرفت!
چه خوب دروغ ميگويي
با قلبي كه ديگري را
به نام من ميتپد!
و چه خوب فريب ميخورم
با قلبي كه تو را
با كودكيهايم مَحَك ميزند
يادش به خير
بازيهاي بچهگي
قولهايي كه به هم ميداديم
و يك آبنبات چوبي
كه لبهايمان را به اشتراك ميليسيد!
يادش به خير...
پياده عبور ميكند از من
سرزميني كه شش دانگ
به نامم بود و ديگري، مستاجرش!
زمين، زير ِ پاهايم سُر ميخورد
و من دودِ سيگار را
با ولَع جشن ميگيرم ...