۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

دلم لَک زده ...

دلم لَک زده برایِ ، لکه‌یِ رویِ پیراهن !

دلم لَک زده برایِ ، کودکانه خندیدن

دلم لَک زده برایِ ، خاک بازی و تنبیه

دلم لَک زده برایِ ، بی بهانه لَج کردن

دلم لَک زده یک‌بار ، بی‌هوا بغلم کنی

دلم لَک زده برایِ ، خالصانه بوسیدن

دلم لَک زده برایِ ، لباسهایِ چروکیده

دلم لَک زده برایِ ، عریانی پوشیدن !

دلم لَک زده برایِ ، قول‌های کوچکِ تو

دلم لَک زده برایِ ، شادیِ بزرگِ من

دلم لَک زده بی‌تکلُف ، کنار تو بشینم

دلم لَک زده برایِ ، "شما" را "تو" گفتن !

رسیدم اما ...

چه بیرحمانه در انزوایِ عدالتِ چشمانت محکوم شدم ، وقتی چشمانت رنگی از انصاف نداشت ...

و قفس نهایتِ لطفِ چشمانِ بلند پروازت بود برای بالهای شکسته‏ام ، وقتی که پرواز نهایتم بود برای با تو بودن ...

رسیدم اما ، شکستم وقتی که تحقیر نهایتِ لطفِ تو بود برای پرهایِ سوخته‏ام ...

تمامِ لذتِ سفر به یک لبخند بود که با پوزخندی تباه شد ...

رفتن ، رسیدن است ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سايه‏ي شب ...

شهر خورشید مرا می‏خواند

آسمان می‏داند

همه‏ی پنجره‏هام

رو به سمت ابدیّت باز است

به لبِ مرغِ زمان ، آواز است

تیکُ تاکش نُتِ موزونِ شب است

نبضِ شب در تپش است

گرمی و داغیِ روز ، از دهان افتاده‏ست !

قلبِ نیلوفریِ چلچله‏ها

در تَب و تابِ خدا می‏کوبد

آخرین شعله‏ی خورشید فروکش کرده‏ست

طبلِ شب می‏کوبد

تَبِ خورشید مرا می‏گیرد

خواب در بستر من می‏میرد

به افق می‏نگرم

آسمان آلوده‏ست ، اَبر هَم فرسوده‏ست

روشنی در جدلی سُرخ به مقتل رفته‏ست

طبل شب می‏کوبد ، روشنی می‏میرد

واپسین شعله‏ی نور ، در پَسِ بُهتِ افق ، به زمین می‏ریزد ...

باغچه ، خاموش است

کوچه هم آرام است

چادر شب به سَر ِ هر بام است

ناگهان می‏بینم

مرغِ شب می‏خواند ، شب‏پَره رقصان است

بَزمِ شب در راه است ، گُلِ شب‏بو هر سو

شاد و دست افشان است

ماه هم می‏خندد و به من می‏گوید :

شب زُلال‏ و همه جا یک رنگ است

در میان دل شب ، همگان یک رنگند

رنگ و یک رنگی و هم رنگی و رنگا رنگی

همگی یک رنگ است

مابقی هرچه که هست

خنده‏ی نیرنگ است .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

خانه‏ام كجاست ...



توي كوچه رهگذر

گفت با خودش

خانه‏ام كجاست ؟

* * *

سكوتِ حوض شكست ، با صداي دَر

سايه رفت ، توي باغچه ، زيرِ قامتِ درخت

و جغجغه سُرود

باز هم شعر شاد

مُرد خلوتِ خروس ، با صدايِ تَق و تَق

چكه كرد شيرِ آب

بلبلي پريد ، رويِ بندِ رَخت

روسري نَفس كشيد!

دوچرخه زَد ركاب ، سويِ آفتاب

روي پُشتِ بام

كودكي دويد ، در پيِ خُدا

دَر گشوده شد ، به دستِ نور

گفت رهگذر :

خانه‏ام كجاست ؟