۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

مهاجرت ...

روی جدول کنار خیابون نشسته بود ، حدودِ 44 ، 45 سالش بود با موهای جو گندمیِ بلند ، صورتی سبزه و قدی نسبتاً بلند ... یه سیگار ِ دیگه رُ آتیش زد و پُکی عمیق زد ، دودش رُ قورت داد انگار که نمی‌خواست اون رُ بیرون بده ...

فضا رُ دود گرفت یه جورایی مثل این بود که واردِ مِهِ غلیظی شده باشه ، یک آن تمامِ گذشته‌ش اومد جلوی چشاش ، دورانِ بچگی ، نوجوونی ، جوونی ، عاشق شدن ، ازدواج ، بچه‌دار شدن و ... عشق به مهاجرت ، این فکرِ زنش بود که تمام زندگیشون رُ تبدیل به دلار کُنن و بار و بندیل رُ ببندنُ برن اون وَرِ آب ...

کاراشون رُ انجام داده بودن و زن و بچه‌ش رُ هم راهی کرده بود داشت کارای باقیمونده رُ راست و ریس می‌کرد و می‌رفت واسه مُهر کردنِ ویزا که توو ترافیک گیر افتاده بود ...

یادِ خداحافظی بچه‌ش افتاد و اون جمله‌ی آخر که : بابا منتظرتمااااااا ...

انگاری تصادف شده بود و مردم جمع شده بودن ...

یه سیگار دیگه هم آتیش زد و به مردی نیگاه کرد که آش و لاش گوشه‌ی خیابون افتاده بود و خیابون از خونش سُرخ شده بود ...

متوفی یه مرد 44 ، 45 ساله با موهای جو گندمی بود که موقع رد شدن از عرض خیابوونِ روبروی سفارت تصادف کرده بود ، ویزاش مُهر نشده بود اما شناسنامه‌ش منتظر مُهر واسه مهاجرت بود ...

هیچ نظری موجود نیست: