۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

قانون بقاء...

خودش رُ آدم ِ دل رحمي مي‌دونست ، خيلي احساساتي و رقيق بود ، بعضي وقتا كه يه مورچه رُ زير ِ پاش له مي‌كرد تا ساعتها دَمَغ مي‌شد حتي يه نَمه اشك هم مي‌ريخت واسه اينكه جونِ يه حيوونِ ضعيف رُ گرفته بود ؛ تو خونه‌ش پُر بود از حيوونايِ جور واجور و ريز و درشت ، لاك‌پشت ، خرگوش ، قناري و ... كه ازشون مثه مادرشون نگهداري مي‌كرد ، واقعاً هم خيلي بهشون رسيدگي مي‌كرد مثه يه مادر ِ واقعي !

تلفن همراش زنگ خورد ... شماره رُ كه نيگاه كرد يادش اومد كه خيلي كار داره ، خيليا چشمِ اُميدِشون به اون بود ... زودي آماده شد و از تَك تَكِ بچه‌هاش خداحافظي كرد و رفت سمت محل ِ كارش ...

رويِ نيمكت توي پارك نشست و به اطرافش نيگاه كرد ، كَم كَم آدماي ِ جور واجور اومدن سمتِش و اونم شروع كرد به فروش قُرصايِ روان گردون !!!

موقع برگشتن يه بچه گنجيشك رُ ديد كه از لونه‌ش روي درخت افتاده بود و مورچه‌ها هم داشتن مي‌خوردنش ، تا اين صحنه رُ ديد از قانون بي‌رحم طبيعت دلش شيكست و اشك از گوشه‌ي چشمش سرازير شد و زير ِ لب گفت : چه قانونِ بي‌رحميه قانونِ بقا ...

هیچ نظری موجود نیست: