به نام او
من و تو در پسِ دلواپسی و فاصلهها ، دور از هم
من چه تنها بی تو ، تو چه تنها بی من
اینک آن لحظه رسیدهست که با هم باشیم
قلبمان همتپش و گرم و صمیمی با هم
بزمِ دلدادگی و عشق فراهم گشتهست
ما به دلگرمی و دیدار شما دلشادیم .
به نام او
من و تو در پسِ دلواپسی و فاصلهها ، دور از هم
من چه تنها بی تو ، تو چه تنها بی من
اینک آن لحظه رسیدهست که با هم باشیم
قلبمان همتپش و گرم و صمیمی با هم
بزمِ دلدادگی و عشق فراهم گشتهست
ما به دلگرمی و دیدار شما دلشادیم .
دیگه برام سخته باورِ دلتنگیها ، وقتی که فرصت اندکی واسه با هم بودن پیش میاد به خاطر یه سوء تفاهم یا اصلاً یه اشتباه ، تمام لحظات باقیماندهی با هم بودن رُ زیر پا لِه میکنیم و به آخر میرسونیمشون ، آخرش یادمون میاد که از دست دادیم اون لحظاتی رُ که واسشون لحظه شماری میکردیم ، لحظاتی که نبودش رُ "دلتنگی" مینامیدیم ، اما من اسمش رُ دلتنگی نمیذارم ، لحظاتی رُ که در آرزوی با هم بودن هستیم شاید یه جای خالی توُ روزمرگیهایِ ماست که میخوایم با باهم بودن پُرِش کنیم و چون بعضی از رفتارای طرف مقابلمون به مذاقمون خوش نمیآد ، سریع به هَمِش میزنیم تا به روزمرگی و تنهایی قبلمون برسیم ، به اون کاخی که خودمون واسه خودمون ساختیم و زنگ تفریحش رُ دلتنگی نام گذاری کردیم ...
دستِ کم تو منُ دستِ کم نگیر
زور نگو به این جوونِ سر به زیر
هِی منُ بازی نده دورم نزن
فِک نکن اسیرتم عزیزِ من
تو خودت خوب میدونی دوسِت دارم
میدونی بدون تو کم میآرم
اما عشق و عاشقی رسمی داره
هیچ قرار نیس که کسی کم بذاره
قلبتُ عروسکِ بازیِ روزگار نکن
واسهی هر کس و ناکس اونُ بیقرار نکن
یه روزی میشه که باز اسیر میشی
میری و جایِ دیگه پاگیر میشی
بعدشَم میفهمی عشق و هوسی ارزون شدی
مثه بازیچه و سرگرمیِ این و اون شدی
دیگه اونوقت میبینی که دیر شده
دل من جای دیگه اسیر شده
میبینی که دل دادم به اونکه دوسَم میداره
دل من بُرده و دل داده و کم نمیذاره .
(1) دوباره صبح شد
و چشمانم به روی امروز گشوده شد
“امروز”ی که ، “دیروز” ، “فردا” بود و “فردا” ، “دیروز” خواهد شد ...
خستهام ، با کوله باری از خستگیهای دیروز ، روزمرگیهای امروز و نا امیدیهای فردا ...
پس کجاست اون صبح امید ؟
کجاست بشیر و مُبشّر ؟ نکیر و منکر عُمرم از مواخذهی هر روزهشان ، خسته شدند ...
************************************
(2) امروز هم گذشت ... همون طور که روزهای قبل هم پی در پی گذشتند ...
یه عده در حسرت دیروز و روزهای گذشته زانوی غم به بغل میگیرند بدون اینکه یادشون بیاد که “امروز” ، همون “فردا”یی بود که “دیروز” انتظارش رُ میکشیدند و “فردا” نیز ، “امروز” رُ به “دیروز” تبدیل میکنه ...
چطور وقتی قدر امروز رُ نمیدونیم در حسرت دیروز ناخنِ حسرت به دندون میگیریم ؟!!
قدر لحظاتِ زندگی رُ بدونیم و در لحظه لحظهش زندگی کنیم ، قبل از اینکه فردا حسرتش رُ بخوریم ...
آسمان خونین بود
دشت میدان جدال
بید لرزان کم کم
سایه را بر میداشت
نور پَرپَر میزد
به همه گوشه کنار
تیرگی سَر میزد
سایهها مُردند باز
گل شببو اما
غرق در عشوه و ناز
تیرگی غالب شد
مرغ شب باز آمد
همه جا ساکت شد .
سلام ای سرزمین آسیایی
سلام ای خاک پاک آریایی
سلامی بر بلندِ تخت جمشید
که نامش میدرخشد همچو خورشید
سلامی به بشکسته طاقِ بلند
که کسرا بُوَد نامش از دیرچند
سلامی بر آن نقش عشق و وفا
که بر بیستون مانده اینک به جا
سلامی به صحرای لوت و کویر
بر آن تَفته دشتانِ آتش ضمیر
سلامی به البرز و کوهِ دنا
سهند و دماوند و تَفتانِ ما
به کارون و اروند و زاینده رود
فرستم سلام و ثنا و دُرود
شمالت ز سرسبزی همچون بهشت
که ایزد در آن خِطّه نامش نوشت
جنوبت مقاومتر از آهن است
که دشمن در آن خِطّه در گِل نشست
سلامی به رستم به آرش به سام
به سهراب و اسفندیار بنام
بر آن لشکریانِ دشمن شکن
بر آن شیر مردانِ رویینه تن
(۱)امید و سپهری و نیمایِ تو
(۲) الف صبح و پروین و سینایِ تو
به فردوسی و رازی و مولوی
مشیری و (۳)کسرایی و دهلَوی
سلامی فرستم بر آن عاشقان
بر ایران پرستان پاکِ زمان
سلامی فرستم بر ایران زمین
بر این خاک پُر ارزش و گوهرین
(۴)"چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بَر زنده یک تن مباد"
اگر جان من گردد از تن رها
نگردد به یک ذَرّه خاکت جدا.
--------------------------------------
پ.نوشت :
(۱) م.امید : تخلص مهدی اخوان ثالث
(۲) الف.صبح یا الف.بامداد : تخلص احمد شاملو
(۳) سیاوش کسرایی
(۴) شعر از فردوسی
(۱) آخ! که چه قدر لذّت بخشه واسم وقتی بدونم توُ نگاهِتم ، از اون لذّت بخشتر اینه که تویِ قلبت باشم اما ... میترسم که یه وقت با یک پلک زدن از چشم تو بیافتم از اون بیشتر میترسم که از دل تو بیافتم ...
بانویِ من !
اینا دلتنگیهایی از جنسِ دلتنگیه ...
هیچ وقت تا این اندازه ، اندازه نگرفته بودم دل تنگیهام رُ ، هیچ وقت.
************************************
(۲) کاش میدونستم ، وقتی به سادگی توُ چشمات میشینم به همون سادگی هم ، با یک پلک به هم زدن از چشمات میافتم ؟
طولانیترین زمانِ عاشقیِ تو ، به اندازهی همون پلک زدن توست...
چه کوتاهه تفسیر عاشقانههات ...
توو آسمونِ قصّههام
ستارهها همه شکست
تو رفتی و بار غمت
رو شونههای من نشست
از یادِ تو برای من
چیزی به جز گریه نموند
رفتنِ تو آتشی بود
که قلبِ کوچه رُ سوزوند
تو پرسههای غربتم
فقط تو بودی یاورم
رفتن تو چه سخته که
هنوز نمیشه باورم
بازم میخوام برایِ تو
ای گلِ من ، شقایقم
بگم که از غصّه چی رفت
توو تک تکِ دقایقم
آوار بی کَسی منُ
زیرِ خودش لِه کرده بود
در خود فرو رفته بودم
اما به حالِ من چه سود
زخم رفیق و نا رفیق
همدمِ شبهام شده بود
برایِ هر غریبهای
شکستنِ من ساده بود
همسفر باد که شدی
چشام به جاده خیره موند
گریه امونم نمیداد
تا اینکه غَم اونُ سوزوند
ناجیِ بی کَسیِ من
نذار که بی تو بپوسم
نذار که از دوری تو
لبای مرگُ ببوسم
شریکِ ضجههایِ من
تو این کویرِ بی کَسی
میخوام بدونی که هنوز
برای من چون نفسی
اگه نباشی واسه من
بهشت مثه جهنمه
خنده به لبهام نمیآد
هم خونهی من ﯾﺄسمه .
دستنوشتههایِ تقدیرم را
که تو برایم رقَم زدی ، مرور کردم
پُر بود از غلطهای املایی ، امّا...
تو ٢٠ شدی ...
*************
نمینالم زِ بخت و سرنوشتم
که هر چه بوده آن را خود نوشتم .
آروم دراز کشیده بود و داشت خیال پردازی میکرد که ول ولهای افتاد تو پوستش ، تمام تنش به مور مور افتاد ، یه جورایی انگار یه چیزی داشت از درونش به پوستش فشار میآوُرد ، یه چیزی داشت مثه جوجهای که میخواد از تو تخم بیرون بیاد تَقلا کُنان پوستش رُ فشار میداد ، انگار یه چیزی داشت از درونش متولد میشد انگار کسی میخواست از بندِ تن رها شه انگار دیگه خسته شده بود از این فضای تنگ و پُر از دوگانگی ...
احساس کرد که داره دو تا میشه ، از درد دندوناش رُ به هم فشار میداد و به خودش میپیچید ، چشماش رُ اونقدر محکم رو هم فشار میداد که انگار مُژههاش تو هم گرهِ کوری خورده بودن که یهو ... رها شد ... بد جور عرق کرده بود و نفس نفس میزد ... چشماش رُ آروم باز کرد و نشست ، چشاش سیاهی میرفت ... روبرو رُ که نیگا کرد خودش رُ تو آینه دید اما چهرهاش خیلی شفافتر از قبل بود ، به سمت جلو خم شد اما تصویرش تو آینه تکون نخورد !!!
یهو متوجه شد که اصلاً آینهای جلوش نیست ، یکه خورد و ترسید و به سرعت رفت سمت آینهی روی دیوار و خودش رُ نیگا کرد ... واااای !!! ... چهرهش از اونی که فکر میکرد تیرهتر بود سریع خودش رُ جم و جور کرد و برگشت و زُل زد تو چشم اون یکی دیگه و پرسید : تو کی هستی ؟! اینجا چیکار میکنی ، ها !؟
اونی که روبروش بود با لبخند گفت : چطور منُ نمیشناسی ؟! من خودِ تو هستم ، من نیمهی پُرِ لیوانِ وجودت هستم ، من وجدانِ پاک تو هستم ،من صداقتِ تو هستم ، من مهربونی تو هستم ، من تمام صفات خوب تو هستم و تو بدون من ، یک شَبَهِ مات و تیرهای ...
هر چقدر که من پُر رنگتر باشم تیرگی تو کم رنگ و کم رنگتر میشه و هرجقدر من کم رنگتر باشم تو توو تاریکیِ وجودت بیشتر و بیشتر غرق میشی تا اونجا که جز سیاهی چیزی ازت باقی نمیمونه ...
میترسم از چشات یه روز بیُفتم
من بمونم با حرفای نگفتم
میترسم یک روز تو منُ نبینی
فرشته شی منم که یک زمینی
یهو بری پا رو دلم بذاری
جا پات بمونه از تو یادگاری
میترسم یک روز که دورت شلوغه
دور و وَرت وقتی شلوغ پلوغه
صدای من توو های و هوی گُم بشه
صدام برات شبیه مردم بشه
میترسم یک روز دستمُ نگیری
بگی رهات میکنم تا بمیری
میترسم یک روز منُ جا بذاری
بری بعد از یه عمرِ آزگاری
منم نتونم که بیام پا به پات
نشه بشَم همدَم خوبی برات
خاطرههات بمونه تنها برام
دلم بهونهتُ بگیره مُدام
زانویِ غم رُ توو بغل بگیرم
کَم بیارم گریه کنم بمیرم .
کیست کوبندهی در ؟
اینچنین گفت پدر
گفتمش رهگذریست
گفت : بگشای تو در
در گشودم به نگاه
چهرهاش بود چو ماه
رنگ او رنگ صفا
توی چشمش دریا
گفت با ناز و ادا
بروم من به کجا
تا بیابم خود را ؟
گفتمش : در خَمِ این کوچهی فهم
میرسی در بَرِ وهم
دو قدم مانده به او
نرسیده به غرور
کوچه راهیست چو مو
پوشِشَََش از شن فکر
آن طرف سمت خیال
عالِمی رفته به ذکر
پس به سمت نیستی میپیچی
و در این حین تو در مییابی
که در این علم هستی ، هیچی
در خَمِ کویِ دگر
روی گرمایِ تَلِ خاکستر
کودکی میبینی ، رفته به خواب
پُشتِ دانایی آب
و از او میپُرسی
تا بیابی تو جواب .
در طلوع شب
که مردِ خسته از آواز خفاشان هراسش نیست
سایهای لرزان به روی ماسههای خیس ساحل
ردِّ خونآلود و سرد مُردهای را بوسه میزد
بر گلوگاهِ نگاهِ پیکرِ آغشته در خونش
جایِ گرمِ بوسههایِ نِشتری بُرّان نمایان بود
سرخیِ فوارهی خونابههای مانده بر رُخسارِ سردش
آبیِ دریایِ چشمِ بیفروغ و بستهاش را محو میکرد
اینچنین مُردار بی تابوت
بر روی سریرِ نرم دستِ مردِ خسته
چون گُلی پژمرده میماند
که از فریادِ سردِ بادِ پاییزی
پَرَش بشکسته از خود رَسته میلرزد
و با آوازِ مغموم ، عاشقِ خسته
چنان رامشگران مست میرقصد
در آن هنگام فریاد جگرسوزی زِ آن سوی زمین برخاست :
ای تقدبرِ ظلم آیینِ من !
رسواگرِ دیرینِ من !
تا به کی باید چنین خاموش از تب خال رسوایی
به لبهای به خون آغشته بودن ؟
تا به کی باید چنین آشفته بودن ؟
تا به کی باید چنین بیهوش بر سنگِ مزارِ پاکِ معشوقه
غریقِ چشمهای خویش بودن ؟
تا به کی باید چنین بر صفحهی شط رنجِ عشقش
مات و هردَم کیش بودن ؟
تا به کی باید چنان درویش بودن ؟
تا به کی باید که دل پُر ریش بودن ؟
.
.
.
در غروب شب
دو تن بی جان به روی ماسههای خیس ساحل
خفتهاند آغوش در آغوش
دو تن خفته
میان گرمِ آغوشِ صدف خاموش ...
دو تن کاوازِ وصل داغشان
زان سوی دریا میرسد بر گوش ...
یک سالِ پیش ، همآغوشِ خاک شدی چو خورشید ، به دامانِ افلاک شدی
باورم نمیشه که یک سال از رفتنت ، از چهره در خاک کشیدنت گذشته !!!
مادرم سفر به خیر تو ای مسافر بهشت
کاشکی سرنوشت رُ میشد یه جور دیگه نوشت ...
واقعاً تنها موجود بعد از خدای مَنّان ، که بی هیچ مِنّت و چشمداشت ، با تمام خلوص و وجود ، واسهمون کار انجام میده و بهمون عشق میورزه ، یه موجود نازنینه به اسمِ مادر ، هر چقدر هم با کلام آزردهش کنیم بازم چیزی نمیگه و از مِهرش کم نمیشه و واسمون کَم نمیذاره ...
عشق را در مادرم دیدم همان شب کو به من
میخوراند از شیرهی جانش مرا تا التیام ...
کی میتونه ادعا کنه که قدرِ پدر و به خصوص مادرش رُ میدونه و از لحظه لحظهی با اونا بودن ، استفاده میکنه و قَدرشناسِ زحماتشونه ؟
اگه کسی بتونه این ادعا رُ بکنه ، باید بهش دست مریزاد گفت وگرنه از همین الان فرصت رُ از دست ندید ...
تقدیم به مادرم :
ناگهان شبی بلند
از سَرم عبور کرد
دستِ مرا ز دستِ تو
ناگهان چه دور کرد
آسمان بُغض کرد
ابر سینهاش درید
شب سیاهتر شد و
چشم من تو را ندید
رفتی و غم تو شد
میهمانِ خانهام
مقدمش به خیر باد
اشکِ دانه دانهام
من گلایه از خودم
میکنم به خویشتن
حسرتِ نبودنش
دشنهای به جان و تن
از تو یادگار ماند
مهر و عشقی بیریا
یادِ تو همیشگیست
در میانِ قلبِ ما
یا رب این گلِ عزیز
میهمان شده تو را
مقدمش عزیز دار
حقِ او کَرَم نما
دستِ من زِ دست او
گرچه دور شد زِ هم
حَک شده ولی به دل
نام پاکِ مادرم .
نگاهم باز میگرید
صدایم باز میلرزد
با نگاهی خسته از دیدارِ امشب میدهم آواز
تا که رویایت چنان ابری سپید
بر مخملِ ذهنم کند پرواز
در زلال شب به شوق خواهشِ هر شب
که از بوسه تمناییست بر من
آشنایی کن
مزن بر خرمنم آتش
بر این عاشق خدایی کن
تو ای عیسی دمِ رسواگرِ افسون!
به شولای کهن چرکینِ پارهپارهات وارد نخواهم شد
وگر جان دگر با آن دمِ گمت دهی من را
به روی سنگفرشِ بستر نمناک خویشم میکنم غوغا
تو را من در بَرِ رنجور و سردم
میدهم جایی به رسوایی
و با چشمانِ مغموم
حُبابِ گرم و سوزان اشک را
بر پهنهی چهره کنم چون دُر
به دورش گُل
بیا در بسترم امشب
که نرمِ گیسوانت را
میان خواهشِ رامشگرِ دستم جَلا بخشم
و سودای لبت با کُرنش آرام و گرمی
حَک کند آثارِ تَب آلود و رَدّ سایشِ لبهای من
ای یاسِ من
.
.
در میان خواب سردی پیکرم چون موج میلرزد
نگاهم باز میگرید
صدایم باز میلرزد
من از کجایِ تو بدانم
که تو آنی ، که من آنم ؟
در این سکوتِ پُر از شَک
تو را به چه نامی بخوانم
لبت بتَکان و شعر بریز
به روی سفرههای بینانم
صفای شعر تو غنیمتیست
برای خالیِ دستانم
چگونه در سکوتِ تو تفسیر شد
تمامِ هوّیت و نشانم؟
سکوت علامتِ رضا نبود
برایِ خواهشِ دستانم
من از نگفتنِ تو رنج میبرم
بگو دیگر تا بدانم
بده پاسخِ سئوالِ مرا
که تو آنی که من آنم
تو از قبیلهی عشق بودی و
من آن عاشقِ بینشانم
مرا مران ز خویش و مگو
که تو ، نه آنی که من آنم .
تا حالا شده وقتی دارین با کسی صحبت میکنین احساس کنین که طرف مقابل به شما حسِ خوبی رُ انتقال میده یه جورایی طرف بهتون موجِ مثبت میده و یا بالعکس طرف مقابل بهتون موجِ منفی میده و احساس میکنین انرژیتون تحلیل میره ؟؟؟
انسان موجود عجیبیه ، جدای از پیچیدگیای که در خلقتش وجود داره و هماهنگی و دقتی که در کوچیکترین عنصر وجودیش وجود داره از نظر بُعد روحی هم دارای شگفتیهای زیادیه ، در تمامیه ادیان خیلی توصیه شده که از فکر کردن به کارهای نادرست دوری کنیم چه برسه به انجامشون ، از حَسد ، حرص و طمع ، دروغ ، بدگویی ، تهمت ، بدگمانی و ...
این عادات و خصوصیات چه تاثیری بر روح و روان ما میذاره ؟؟
حضرت علی(ع) میفرمایند : مواظبِ افکارت باش که گفتارت میشود ، مواظبِ گفتارت باش که رفتارت میشود ، مواظبِ رفتارت باش که عاداتت میشود ، مواظبِ عاداتت باش که شخصیتت میشود ، مواظبِ شخصیتت باش که سرنوشتت میشود ...
احساس من اینه که کارها و عادات ما یه جورایی شخصیتی از ما به وجود میاره که مثل یه هاله در اطرافمون شکل میگیره و همراه با گفتارمون و یا هر برخوردی که با دیگران داریم مثل امواج به سمت مخاطبمون ارسال میشه و در روح و روان دیگران تاثیر میذاره پس حالا که اینجوره چه بهتر که ما اونقدر رو خودمون کار کنیم تا مثه یه منبع مثه خورشید ، امواج مثبت واسه دیگران بفرستیم و انرژی بخش بشیم واسه همه ، سخته اما غیرممکن نیست ...
یادوارهی شعری قدیمی
عمو زنجیر باف ، بـــــــــله
زنجیر منُ بافتی ؟ بـــــــــله
پشت کو انداختی ؟ بـــــــــله
بابا اومده ، چیچی آورده ؟
نخود و کیشمیش
بخور و بیا با صدای چی ؟
با صدایِ .....
*****************************
عمو زنجیر باف دیگه
زنجیرشُ نبافته بود
زنجیرای بافته رُ هم
پشت کوهها ننداخته بود
عمو دیگه رمق نداشت
عمری ازش گذشته بود
تو گیر و دارِ زندگی
از نا لوطیها ، خسته بود
آخه بابا اومده بود
اما هیچی دَسِش نبود
بچهها گفتن : چیچی آوُردی ؟
آی روزگار ! این رَسمش نبود
فقرِ بابا با صدایِ چی
با صدایِ هقهق ، شرمندگی ؟
حالا بخوریم یا که نخوریم ؟
شرم به تو باد ، ای زندگی !
بخور و بیا با صدایِ فقر
با صدایِ گریهها و درد
عمرِ عَمو تموم شده
تو فصلِ این قلبایِ سرد
بچهها دیگه ساکت شُدن
نمیخوان دیگه ، نخود و کیشمیش
همون گُشنگی واسهشون بَسه
نمیخوان بابا رُ ، با شرمندگیش .