۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

پیوند = چک‏نویس+کوکوژنامه

به نام او

من و تو در پسِ دلواپسی و فاصله‏ها ، دور از هم

من چه تنها بی تو ، تو چه تنها بی من

اینک آن لحظه رسیده‏ست که با هم باشیم

قلبمان هم‏تپش و گرم و صمیمی با هم

بزمِ دلدادگی و عشق فراهم گشته‏ست

ما به دل‏گرمی و دیدار شما دل‏شادیم .

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

یه دل‏تنگی از جنس دل‏تنگی ...

دیگه برام سخته باورِ دل‏تنگی‏ها ، وقتی که فرصت اندکی واسه با هم بودن پیش میاد به خاطر یه سوء تفاهم یا اصلاً یه اشتباه ، تمام لحظات باقیمانده‏ی با هم بودن رُ زیر پا لِه می‏کنیم و به آخر می‏رسونیم‏شون ، آخرش یادمون میاد که از دست دادیم اون لحظاتی رُ که واسشون لحظه شماری می‏کردیم ، لحظاتی که نبودش رُ "دل‏تنگی" می‏نامیدیم ، اما من اسمش رُ دل‏تنگی نمی‏ذارم ، لحظاتی رُ که در آرزوی با هم بودن هستیم شاید یه جای خالی توُ روزمرگی‏هایِ ماست که می‏خوایم با باهم بودن پُرِش کنیم و چون بعضی از رفتارای طرف مقابلمون به مذاقمون خوش نمی‏آد ، سریع به هَمِش می‏زنیم تا به روزمرگی و تنهایی قبلمون برسیم ، به اون کاخی که خودمون واسه خودمون ساختیم و زنگ تفریحش رُ دل‏تنگی نام گذاری کردیم ...

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

دستِ کم...

دستِ کم تو منُ دستِ کم نگیر

زور نگو به این جوونِ سر به زیر

هِی منُ بازی نده دورم نزن

فِک نکن اسیرتم عزیزِ من

تو خودت خوب می‏دونی دوسِت دارم

می‏دونی بدون تو کم می‏آرم

اما عشق و عاشقی رسمی داره

هیچ قرار نیس که کسی کم بذاره

قلبتُ عروسکِ بازیِ روزگار نکن

واسه‏ی هر کس و ناکس اونُ بی‏قرار نکن

یه روزی می‏شه که باز اسیر می‏شی

می‏ری و جایِ دیگه پاگیر می‏شی

بعدشَم می‏فهمی عشق و هوسی ارزون شدی

مثه بازیچه و سرگرمیِ این و اون شدی

دیگه اونوقت می‏بینی که دیر شده

دل من جای دیگه اسیر شده

می‏بینی که دل دادم به اونکه دوسَم می‏داره

دل من بُرده و دل داده و کم نمی‏ذاره .

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

لحظه لحظه‏ی زندگی ...

(1) دوباره صبح شد

و چشمانم به روی امروز گشوده شد

امروزی که ، دیروز ، فردا بود و فردا ، دیروز خواهد شد ...

خسته‏ام ، با کوله باری از خستگی‏های دیروز ، روزمرگی‏های امروز و نا امیدی‏های فردا ...

پس کجاست اون صبح امید ؟

کجاست بشیر و مُبشّر ؟ نکیر و منکر عُمرم از مواخذه‏ی هر روزه‏شان ، خسته شدند ...

************************************

(2) امروز هم گذشت ... همون طور که روزهای قبل هم پی در پی گذشتند ...

یه عده در حسرت دیروز و روزهای گذشته زانوی غم به بغل می‏گیرند بدون اینکه یادشون بیاد که امروز ، همون فردایی بود که دیروز انتظارش رُ می‏کشیدند و فردا نیز ، امروز رُ به دیروز تبدیل می‏کنه ...

چطور وقتی قدر امروز رُ نمی‏دونیم در حسرت دیروز ناخنِ حسرت به دندون می‏گیریم ؟!!

قدر لحظاتِ زندگی رُ بدونیم و در لحظه لحظه‏ش زندگی کنیم ، قبل از اینکه فردا حسرتش رُ بخوریم ...

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

یه غروب کوچولو ...

آسمان خونین بود

دشت میدان جدال

بید لرزان کم کم

سایه را بر می‏داشت

نور پَرپَر می‏زد

به همه گوشه کنار

تیرگی سَر می‏زد

سایه‏ها مُردند باز

گل شب‏بو اما

غرق در عشوه و ناز

تیرگی غالب شد

مرغ شب باز آمد

همه جا ساکت شد .

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

سلامی به ایران زمین ...

سلام ای سرزمین آسیایی

سلام ای خاک پاک آریایی

سلامی بر بلندِ تخت جمشید

که نامش می‏درخشد همچو خورشید

سلامی به بشکسته طاقِ بلند

که کسرا بُوَد نامش از دیرچند

سلامی بر آن نقش عشق و وفا

که بر بیستون مانده اینک به جا

سلامی به صحرای لوت و کویر

بر آن تَفته دشتانِ آتش ضمیر

سلامی به البرز و کوهِ دنا

سهند و دماوند و تَفتانِ ما

به کارون و اروند و زاینده رود

فرستم سلام و ثنا و دُرود

شمالت ز سرسبزی همچون بهشت

که ایزد در آن خِطّه نامش نوشت

جنوبت مقاوم‏تر از آهن است

که دشمن در آن خِطّه در گِل نشست

سلامی به رستم به آرش به سام

به سهراب و اسفندیار بنام

بر آن لشکریانِ دشمن شکن

بر آن شیر مردانِ رویینه تن

(۱)امید و سپهری و نیمایِ تو

(۲) الف صبح و پروین و سینایِ تو

به فردوسی و رازی و مولوی

مشیری و (۳)کسرایی و دهلَوی

سلامی فرستم بر آن عاشقان

بر ایران پرستان پاکِ زمان

سلامی فرستم بر ایران زمین

بر این خاک پُر ارزش و گوهرین

(۴)"چو ایران نباشد تن من مباد

بدین بوم و بَر زنده یک تن مباد"

اگر جان من گردد از تن رها

نگردد به یک ذَرّه خاکت جدا.

--------------------------------------

پ.نوشت :

(۱) م.امید : تخلص مهدی اخوان ثالث

(۲) الف.صبح یا الف.بامداد : تخلص احمد شاملو

(۳) سیاوش کسرایی

(۴) شعر از فردوسی

یه دل تنگی ...

(۱) آخ! که چه قدر لذّت بخشه واسم وقتی بدونم توُ نگاهِتم ، از اون لذّت بخش‏تر اینه که تویِ قلبت باشم اما ... می‏ترسم که یه وقت با یک پلک زدن از چشم تو بیافتم از اون بیشتر می‏ترسم که از دل تو بیافتم ...

بانویِ من !

اینا دل‏تنگی‏هایی از جنسِ دل‏تنگیه ...

هیچ وقت تا این اندازه ، اندازه نگرفته بودم دل تنگی‏هام رُ ، هیچ وقت.

************************************

(۲) کاش می‏دونستم ، وقتی به سادگی توُ چشمات می‏شینم به همون سادگی هم ، با یک پلک به هم زدن از چشمات می‏افتم ؟

طولانی‏ترین زمانِ عاشقیِ تو ، به اندازه‏ی همون پلک زدن توست...

چه کوتاهه تفسیر عاشقانه‏هات ...

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

یک ترانه : تو رفتی ...

توو آسمونِ قصّه‏هام

ستاره‏ها همه شکست

تو رفتی و بار غمت

رو شونه‏های من نشست

از یادِ تو برای من

چیزی به جز گریه نموند

رفتنِ تو آتشی بود

که قلبِ کوچه رُ سوزوند

تو پرسه‏های غربتم

فقط تو بودی یاورم

رفتن تو چه سخته که

هنوز نمیشه باورم

بازم می‏خوام برایِ تو

ای گلِ من ، شقایقم

بگم که از غصّه چی رفت

توو تک تکِ دقایقم

آوار بی کَسی منُ

زیرِ خودش لِه کرده بود

در خود فرو رفته بودم

اما به حالِ من چه سود

زخم رفیق و نا رفیق

همدمِ شبهام شده بود

برایِ هر غریبه‏ای

شکستنِ من ساده بود

همسفر باد که شدی

چشام به جاده خیره موند

گریه امونم نمی‏داد

تا اینکه غَم اونُ سوزوند

ناجیِ بی کَسیِ من

نذار که بی تو بپوسم

نذار که از دوری تو

لبای مرگُ ببوسم

شریکِ ضجه‏هایِ من

تو این کویرِ بی کَسی

می‏خوام بدونی که هنوز

برای من چون نفسی

اگه نباشی واسه من

بهشت مثه جهنمه

خنده به لبهام نمی‏آد

هم خونه‏ی من ﯾﺄسمه .

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تقدیر ...



دست‏نوشته‏هایِ تقدیرم را

که تو برایم رقَم زدی ، مرور کردم

پُر بود از غلط‏های املایی ، امّا...

تو ٢٠ شدی ...

*************

نمی‏نالم زِ بخت و سرنوشتم

که هر چه بوده آن را خود نوشتم .

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

طرح یه قصه : منِ او ...

آروم دراز کشیده بود و داشت خیال پردازی می‏کرد که ول وله‏ای افتاد تو پوستش ، تمام تنش به مور مور افتاد ، یه جورایی انگار یه چیزی داشت از درونش به پوستش فشار می‏آوُرد ، یه چیزی داشت مثه جوجه‏ای که می‏خواد از تو تخم بیرون بیاد تَقلا کُنان پوستش رُ فشار می‏داد ، انگار یه چیزی داشت از درونش متولد می‏شد انگار کسی می‏خواست از بندِ تن رها شه انگار دیگه خسته شده بود از این فضای تنگ و پُر از دوگانگی ...

احساس کرد که داره دو تا می‏شه ، از درد دندوناش رُ به هم فشار می‏داد و به خودش می‏پیچید ، چشماش رُ اونقدر محکم رو هم فشار می‏داد که انگار مُژه‏هاش تو هم گرهِ کوری خورده بودن که یهو ... رها شد ... بد جور عرق کرده بود و نفس نفس می‏زد ... چشماش رُ آروم باز کرد و نشست ، چشاش سیاهی می‏رفت ... روبرو رُ که نیگا کرد خودش رُ تو آینه دید اما چهره‏اش خیلی شفاف‏تر از قبل بود ، به سمت جلو خم شد اما تصویرش تو آینه تکون نخورد !!!

یهو متوجه شد که اصلاً آینه‏ای جلوش نیست ، یکه خورد و ترسید و به سرعت رفت سمت آینه‏ی روی دیوار و خودش رُ نیگا کرد ... واااای !!! ... چهره‏ش از اونی که فکر می‏کرد تیره‏تر بود سریع خودش رُ جم و جور کرد و برگشت و زُل زد تو چشم اون یکی دیگه و پرسید : تو کی هستی ؟! اینجا چیکار می‏کنی ، ها !؟

اونی که روبروش بود با لبخند گفت : چطور منُ نمی‏شناسی ؟! من خودِ تو هستم ، من نیمه‏ی پُرِ لیوانِ وجودت هستم ، من وجدانِ پاک تو هستم ،من صداقتِ تو هستم ، من مهربونی تو هستم ، من تمام صفات خوب تو هستم و تو بدون من ، یک شَبَهِ مات و تیره‏ای ...

هر چقدر که من پُر رنگ‏تر باشم تیرگی تو کم رنگ و کم رنگ‏تر میشه و هرجقدر من کم رنگ‏تر باشم تو توو تاریکیِ وجودت بیشتر و بیشتر غرق می‏شی تا اونجا که جز سیاهی چیزی ازت باقی نمی‏مونه ...



۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

می‏ترسم ...

می‏ترسم از چشات یه روز بیُفتم

من بمونم با حرفای نگفتم

می‏ترسم یک روز تو منُ نبینی

فرشته شی منم که یک زمینی

یهو بری پا رو دلم بذاری

جا پات بمونه از تو یادگاری

می‏ترسم یک روز که دورت شلوغه

دور و وَرت وقتی شلوغ پلوغه

صدای من توو های و هوی گُم بشه

صدام برات شبیه مردم بشه

می‏ترسم یک روز دستمُ نگیری

بگی رهات می‏کنم تا بمیری

می‏ترسم یک روز منُ جا بذاری

بری بعد از یه عمرِ آزگاری

منم نتونم که بیام پا به پات

نشه بشَم هم‏دَم خوبی برات

خاطره‏هات بمونه تنها برام

دلم بهونه‏تُ بگیره مُدام

زانویِ غم رُ توو بغل بگیرم

کَم بیارم گریه کنم بمیرم .

نشانی ...

کیست کوبنده‏ی در ؟

اینچنین گفت پدر

گفتمش رهگذری‏ست

گفت : بگشای تو در

در گشودم به نگاه

چهره‏اش بود چو ماه

رنگ او رنگ صفا

توی چشمش دریا

گفت با ناز و ادا

بروم من به کجا

تا بیابم خود را ؟

گفتمش : در خَمِ این کوچه‏ی فهم

می‏رسی در بَرِ وهم

دو قدم مانده به او

نرسیده به غرور

کوچه راهی‏ست چو مو

پوشِشَ‏‏ََش از شن فکر

آن طرف سمت خیال

عالِمی رفته به ذکر

پس به سمت نیستی می‏پیچی

و در این حین تو در می‏یابی

که در این علم هستی ، هیچی

در خَمِ کویِ دگر

روی گرمایِ تَلِ خاکستر

کودکی می‏بینی ، رفته به خواب

پُشتِ دانایی آب

و از او می‏پُرسی

تا بیابی تو جواب .

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

از ما حرکت از او برکت ...

یه سخنی هست که من خیلی دوسش دارم ، نمی‏دونمم از کیه اما خوب فرقی هم نمی‏کنه که گوینده‏ش کیه مهم خودِ کلامه نه گوینده‏ی کلام و اونم اینه : خدای هر کسی به اندازه‏ی باور اون شخص بزرگ و توانمنده ...

ما اگه تصورمون از خدامون هر چی که باشه به همون اندازه خواسته هامون ازش هم کم و زیاد و کوچیک و بزرگ میشه ، اگه ما باور داشته باشیم که خدایی که باورش داریم بسیار بزرگ و توانمنده و قادر به انجام هر کاری هست و ما هم مخلوق همون خدای بزرگ و توانمندیم پس خواسته‏هامون هم به همون اندازه بزرگ و با ارزش میشه ازش و مطمئنیم که اگه تلاش کنیم اون قادر توانا مسیر رُ بهمون نشون میده تا سر منزل مقصود ...

فقط کافیه که بخوایم و به امیدِ اون حرکت کنیم در مسیرهای بزرگ ، یقیناً اون خودش دست ما رُ میگیره و راه رُ نشونمون میده و اونجاهایی هم که کم میاریم کمکمون میکنه ...

برای طی کردن مسیرهای بزرگ ، باید اولین قدم رُ برداریم ، پس از همین الان قدم اول رُ بردار ...لبخند

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

شبانه

در طلوع شب

که مردِ خسته از آواز خفاشان هراسش نیست

سایه‏ای لرزان به روی ماسه‏های خیس ساحل

ردِّ خون‏آلود و سرد مُرده‏ای را بوسه می‏زد

بر گلوگاهِ نگاهِ پیکرِ آغشته در خونش

جایِ گرمِ بوسه‏هایِ نِشتری بُرّان نمایان بود

سرخیِ فواره‏ی خونابه‏های مانده بر رُخسارِ سردش

آبیِ دریایِ چشمِ بی‏فروغ و بسته‏اش را محو می‏کرد

اینچنین مُردار بی تابوت

بر روی سریرِ نرم دستِ مردِ خسته

چون گُلی پژمرده می‏ماند

که از فریادِ سردِ بادِ پاییزی

پَرَش بشکسته از خود رَسته می‏لرزد

و با آوازِ مغموم ، عاشقِ خسته

چنان رامشگران مست می‏رقصد

در آن هنگام فریاد جگرسوزی زِ آن سوی زمین برخاست :

ای تقدبرِ ظلم آیینِ من !

رسواگرِ دیرینِ من !

تا به کی باید چنین خاموش از تب خال رسوایی

به لبهای به خون آغشته بودن ؟

تا به کی باید چنین آشفته بودن ؟

تا به کی باید چنین بیهوش بر سنگِ مزارِ پاکِ معشوقه

غریقِ چشمهای خویش بودن ؟

تا به کی باید چنین بر صفحه‏ی شط رنجِ عشقش

مات و هردَم کیش بودن ؟

تا به کی باید چنان درویش بودن ؟

تا به کی باید که دل پُر ریش بودن ؟

.

.

.

در غروب شب

دو تن بی جان به روی ماسه‏های خیس ساحل

خفته‏اند آغوش در آغوش

دو تن خفته

میان گرمِ آغوشِ صدف خاموش ...

دو تن کاوازِ وصل داغشان

زان سوی دریا می‏رسد بر گوش ...

مسافر بهشت

یک سالِ پیش ، هم‏آغوشِ خاک شدی چو خورشید ، به دامانِ افلاک شدی

باورم نمیشه که یک سال از رفتنت ، از چهره در خاک کشیدنت گذشته !!!

مادرم سفر به خیر تو ای مسافر بهشت

کاشکی سرنوشت رُ می‏شد یه جور دیگه نوشت ...

واقعاً تنها موجود بعد از خدای مَنّان ، که بی هیچ مِنّت و چشم‏داشت ، با تمام خلوص و وجود ، واسه‏مون کار انجام می‏ده و بهمون عشق می‏ورزه ، یه موجود نازنینه به اسمِ مادر ، هر چقدر هم با کلام آزرده‏ش کنیم بازم چیزی نمی‏گه و از مِهرش کم نمیشه و واسمون کَم نمیذاره ...

عشق را در مادرم دیدم همان شب کو به من

می‏خوراند از شیره‏ی جانش مرا تا التیام ...

کی می‏تونه ادعا کنه که قدرِ پدر و به خصوص مادرش رُ می‏دونه و از لحظه لحظه‏ی با اونا بودن ، استفاده می‏کنه و قَدر‏شناسِ زحماتشونه ؟

اگه کسی بتونه این ادعا رُ بکنه ، باید بهش دست مریزاد گفت وگرنه از همین الان فرصت رُ از دست ندید ...

تقدیم به مادرم :

ناگهان شبی بلند

از سَرم عبور کرد

دستِ‏ مرا ز دستِ تو

ناگهان چه دور کرد


آسمان بُغض کرد

ابر سینه‏اش درید

شب سیاه‏تر شد و

چشم من تو را ندید

رفتی و غم تو شد

میهمانِ خانه‏ام

مقدمش به خیر باد

اشکِ دانه دانه‏ام

من گلایه از خودم

می‏کنم به خویشتن

حسرتِ نبودنش

دشنه‏ای به جان و تن

از تو یادگار ماند

مهر و عشقی بی‏ریا

یادِ تو همیشگی‏ست

در میانِ قلبِ ما

یا رب این گلِ عزیز

میهمان شده تو را

مقدمش عزیز دار

حقِ او کَرَم نما

دستِ من زِ دست او

گرچه دور شد زِ هم

حَک شده ولی به دل

نام پاکِ مادرم .

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

تمنای شبانه ...

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

با نگاهی خسته از دیدارِ امشب می‏دهم آواز

تا که رویایت چنان ابری سپید

بر مخملِ ذهنم کند پرواز

در زلال شب به شوق خواهشِ هر شب

که از بوسه تمنایی‏ست بر من

آشنایی کن

مزن بر خرمنم آتش

بر این عاشق خدایی کن

تو ای عیسی دمِ رسواگرِ افسون!

به شولای کهن چرکینِ پاره‏پاره‏ات وارد نخواهم شد

وگر جان دگر با آن دمِ گمت دهی من را

به روی سنگ‏فرشِ بستر نمناک خویشم می‏کنم غوغا

تو را من در بَرِ رنجور و سردم

می‏دهم جایی به رسوایی

و با چشمانِ مغموم

حُبابِ گرم و سوزان اشک را

بر پهنه‏ی چهره کنم چون دُر

به دورش گُل

بیا در بسترم امشب

که نرمِ گیسوانت را

میان خواهشِ رامشگرِ دستم جَلا بخشم

و سودای لبت با کُرنش آرام و گرمی

حَک کند آثارِ تَب آلود و رَدّ سایشِ لبهای من

ای یاسِ من

.

.

در میان خواب سردی پیکرم چون موج می‏لرزد

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

منِ او ...

من از کجایِ تو بدانم

که تو آنی ، که من آنم ؟

در این سکوتِ پُر از شَک

تو را به چه نامی بخوانم

لبت بتَکان و شعر بریز

به روی سفره‏های بی‏نانم

صفای شعر تو غنیمتی‏ست

برای خالیِ دستانم

چگونه در سکوتِ تو تفسیر شد

تمامِ هوّیت و نشانم؟

سکوت علامتِ رضا نبود

برایِ خواهشِ دستانم

من از نگفتنِ تو رنج می‏برم

بگو دیگر تا بدانم

بده پاسخِ سئوالِ مرا

که تو آنی که من آنم

تو از قبیله‏ی عشق بودی و

من آن عاشقِ بی‏نشانم

مرا مران ز خویش و مگو

که تو ، نه آنی که من آنم .

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

موج مثبت ، موج منفی ...

تا حالا شده وقتی دارین با کسی صحبت می‏کنین احساس کنین که طرف مقابل به شما حسِ خوبی رُ انتقال می‏ده یه جورایی طرف بهتون موجِ مثبت می‏ده فرشتهو یا بالعکس طرف مقابل بهتون موجِ منفی می‏ده و احساس می‏کنین انرژی‏تون تحلیل می‏ره ؟؟؟شیطان

انسان موجود عجیبیه ، جدای از پیچیدگی‏ای که در خلقتش وجود داره و هماهنگی و دقتی که در کوچیک‏ترین عنصر وجودیش وجود داره از نظر بُعد روحی هم دارای شگفتی‏های زیادیه ، در تمامیه ادیان خیلی توصیه شده که از فکر کردن به کارهای نادرست دوری کنیم چه برسه به انجامشون ، از حَسد ، حرص و طمع ، دروغ ، بدگویی ، تهمت ، بدگمانی و ...

این عادات و خصوصیات چه تاثیری بر روح و روان ما می‏ذاره ؟؟متفکر

حضرت علی(ع) می‏فرمایند : مواظبِ افکارت باش که گفتارت می‏شود ، مواظبِ گفتارت باش که رفتارت می‏شود ، مواظبِ رفتارت باش که عاداتت می‏شود ، مواظبِ عاداتت باش که شخصیتت می‏شود ، مواظبِ شخصیتت باش که سرنوشتت می‏شود ...

احساس من اینه که کارها و عادات ما یه جورایی شخصیتی از ما به وجود میاره که مثل یه هاله در اطرافمون شکل می‏گیره و همراه با گفتارمون و یا هر برخوردی که با دیگران داریم مثل امواج به سمت مخاطبمون ارسال می‏شه و در روح و روان دیگران تاثیر می‏ذاره پس حالا که اینجوره چه بهتر که ما اونقدر رو خودمون کار کنیم تا مثه یه منبع مثه خورشید ، امواج مثبت واسه دیگران بفرستیم و انرژی بخش بشیم واسه همه ، سخته اما غیرممکن نیست ... فرشته

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

عمو زنجیر باف ...



یادواره‏ی شعری قدیمی

عمو زنجیر باف ، بـــــــــله

زنجیر منُ بافتی ؟ بـــــــــله

پشت کو انداختی ؟ بـــــــــله

بابا اومده ، چی‏چی آورده ؟

نخود و کیشمیش

بخور و بیا با صدای چی ؟

با صدایِ .....

*****************************

عمو زنجیر باف دیگه

زنجیرشُ نبافته بود

زنجیرای بافته رُ هم

پشت کوه‏ها ننداخته بود

عمو دیگه رمق نداشت

عمری ازش گذشته بود

تو گیر و دارِ زندگی

از نا لوطی‏ها ، خسته بود

آخه بابا اومده بود

اما هیچی دَسِش نبود

بچه‏ها گفتن : چی‏چی آوُردی ؟

آی روزگار ! این رَسمش نبود

فقرِ بابا با صدایِ چی

با صدایِ هق‏هق ، شرمندگی ؟

حالا بخوریم یا که نخوریم ؟

شرم به تو باد ، ای زندگی !

بخور و بیا با صدایِ فقر

با صدایِ گریه‏ها و درد

عمرِ عَمو تموم شده

تو فصلِ این قلبایِ سرد

بچه‏ها دیگه ساکت شُدن

نمی‏خوان دیگه ، نخود و کیشمیش

همون گُشنگی واسه‏شون بَسه

نمی‏خوان بابا رُ ، با شرمندگیش .