تا بوي غربتِ اتاق
خارج شود ، از ميانِ دُزدگير پنجره !و غربتش ، اسير شود
پُشتِ باغ ، لايِ سيمِ خاردار .
* * * * * * * * * * *
تابلويِ سفيد ، گوشهي اتاق
تارِ عنكبوت ، رويِ آن نگون
فكر را بريز روي طاقچه
دانه دانه جدا بكن
فهم ، از واژههاي گُنگ
بلور شكست ، آب ريخت رويِ قاليِ اصيل
گُل شكفت ، از ميانِ تار و پودِ آن !
سنگ فرشي از بلور ، زيرِ پايههاي تخت
با هوايِ تازهي سحر
تازه ميكند نفس .
* * * * * * * * * * *
دفترم گشوده شد به باد
نقشِ گُل شكفت
بُلبلي سرود ، شعرِ رنگيِ مداد !
قاصدك پريد ، با صدايِ باد ...
روي پنجره كبوتري نشست
و با صدايِ بال ، غبار غم برفت
باز هم هوا ، هوايِ تازهي سحر .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر