۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

هوايِ تازه‏ي سحر...

پنجره را بگشاي
تا بوي غربتِ اتاق
خارج شود ، از ميانِ دُزدگير پنجره !
و غربتش ، اسير شود
پُشتِ باغ ، لايِ سيمِ خاردار .
* * * * * * * * * * *
تابلويِ سفيد ، گوشه‏ي اتاق
تارِ عنكبوت ، رويِ آن نگون
فكر را بريز روي طاقچه
دانه دانه جدا بكن
فهم ، از واژه‏هاي گُنگ
بلور شكست ، آب ريخت رويِ قاليِ اصيل
گُل شكفت ، از ميانِ تار و پودِ آن !
سنگ فرشي از بلور ، زيرِ پايه‏هاي تخت
با هوايِ تازه‏ي سحر
تازه مي‏كند نفس .
* * * * * * * * * * *
دفترم گشوده شد به باد
نقشِ گُل شكفت
بُلبلي سرود ، شعرِ رنگيِ مداد !
قاصدك پريد ، با صدايِ باد ...
روي پنجره كبوتري نشست
و با صدايِ بال ، غبار غم برفت
باز هم هوا ، هوايِ تازه‏ي سحر .

هیچ نظری موجود نیست: