۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

نان و نمك...



نان
حرمت فقري‌ست
كه در سكوتِ خالي ِ سفره
دستهاي محبتت را بوسه مي‌زند
دل‌خوشيم به بودنش – پدر را مي‌گويم نه نان !-
كمي نمك
براي فهم تو كافي بود
تا حرمت اين محبت را آجر نكني!
نان كه نباشد
سفره هم زحمت باز شدن به خود نمي‌دهد
دل‌خوشيم به يادش – پدر را مي‌گويم نه نان !-

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

بي‌وفا...



آينه را لب‌خواني مي‌كنم
لب باز نكرده مي‌فهمم
حضور جيوه‌ايَم را گريسته‌اي!
تو
خصوصي‌ترين حس ِ حضور
در تكثير عشق‌هاي ِ سقط شده
و من
خط عابري پياده‌ام، كه در عبور چراغ‌هاي قرمز
هجوم ِ عابرانِ بي‌تو را، شكنجه مي‌شود
در آينه بَزَك مي‌كني
حُرمتِ ديوار ترك مي‌خورد، وقتي
با مدادي از جنس لبهايت
حريم بوسه‌ عمومي مي‌شود!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

بدرقه...



كمي حوصله‌ي ثانيه‌ها، سر رفته
و من،
-در ايستگاهي كه رفتنت را دويدم-
با دستي بغض كرده‌!
آسمان را
همچنان نوازش مي‌كنم
چه حس ِ تُرد و غريبي‌ست
تكرار اين راه رفته
در سوتِ قطاري كه بغض مي‌كند
و بغض ِ قطاري كه سوت مي‌زند!
"به اميد ديدار"، آخرين كلام نگفته‌ي توست
كه در شيشه‌ها بخار مي‌شود ...

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

قمار...



پدر، قمار كرد

فقر، تقلب

مادر، چشمانش را بست

و من، تك خالِ اين عشق شدم!

چشمانم، بوي ِ نا مي‌دهد

و دستانم

در جغرافيايِ پينه بسته‌اي

كوير مي‌شوند

و لبخند

بر لبانِ لب پريده‌ام بَيات ...

لعنت بر آن فرشته‌اي كه مرا قمار كرد!

چه شد كه روزگار تباني كرد

و قصه‌هاي كودكيَم را بالا كشيد ؟

نوجوانيم را نيم‌بها تاخت زد

و جوانيَم را لاجرعه سر كشيد

هنوز پيراهنم را پاره نكرده پير شدم!

و بي‌ترانه‌هاي مادري، شاعر...