۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

خودپسندي ...

هم باید دیگران رُ ندیده نگیری و هم باید اگه ندیده شدی هیچی نگی و خَم به ابرو نیاری ، هم باید دوست داشته باشی و هم اگه دوستت نداشتن اهمیتی ندی و کَم نیاری ، هم باید به حرفای دیگران دقیق و مو به مو گوش بدی و با اونا همدردی کنی و کمک فکری بدی بهشون و هم اگه حرفات شنیده نشد و بهشون توجهی نشد هیچی نگی و ...

چرا همیشه واسه خودمون بهترین ها رُِ می‏خوایم و توقُعاتمون فراوونه اما وقتی نوبت به دیگران می‏رسه یه جورایی باری به هر جهت از سَرِ خودمون وا می‏کنیم و به حداقل‏ها بسنده می‏کنیم ؟ تازه اونوقت توقع هم داریم که کارِ حداقلِ ما ، واسه طرف مقابل حداکثر جلوه بده و کلی هم ازَمون سپاسگزار باشه !!!

چرا اون واژه‏هایی رُ که دوس نداریم دیگران در مورد ما بکار ببرن ، به راحتی واسه دیگران بکار می‏بریم و خودمون رُ هم واسه اینکار محق می‏دونیم !؟!!

واقعاً این جمله‏از بزرگان دین‏مون تامل برانگیز و زیباست :

هر چیزی رُ که واسه خودت می‏پسندی ، واسه دیگران هم بپسند و هر چیزی رُ که واسه خودت نمی‏پسندی واسه دیگران هم مپسند .

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

خواهم ...

تا سَراپرده‏ی نور ، خواهم رفت

خواهم آویخت به دامانِ پَرِ قاصدکان

اشک بلور

در میان گُلدان

گل دوستی خواهم کاشت

پشت دیوار سوال

خانه از بهر جواب ، خواهم ساخت

مانده تا سردیِ غم آب شود

مانده تا بغض زمین

پرده‏ی عفّت بدَرَد

لیک من خواهم رفت

سوی شهری که در آن گرمیِ عشق

پُر کند لانه‏ی دِل‏ها به نگاه

و در آن رهگذران

به گل‏ها بگویند "شما"

زاغ در خانه‏ی کاج

می‏رود در پی معراج خدا

و جُذام عضو به عضو

می‏خورد جسم ضعیف وقت را

پُشت اُردوی زمان

ساعتی خواهم ساخت

تا که انگشت به دهان

نَجَویم ناخن حسرت از عمر ...

(( با الهام از اشعار سهراب سپهری ))

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

شبانه

تقدیم به او که گاه‏گاهی نا‏خوداگاه ، من هم با زخم کلام او را می‏رنجانم ...

******

من امشب با تنی پُر سوز و تب

اندر میان بستر سردم ، چه بی‏خوابم

من امشب سخت بی‏تابم

تنم می‏سوزد از گرمای تب

هذیان رسوایی به لب

بی‏خوابِ بی‏خوابم

من امشب سخت بی‏تابم

الا! گیسو سیاهِ نازنین ، بانوی زیبایم !

در این غوغایِ هذیان گون

تویی تنها پناهِ من

بیا اینک به بالینم

برس اینک به دادِ من

که من بی‏خوابِ بی‏خوابم

من امشب سخت بی‏تابم

من این را خوب می‏دانم

که زهرِ هرزه بادِ تهمت و کینه

تو را آزرده اینک خوب می‏دانم

ولی بانو ،

ولی بانویِ با لبهای بسته ، با تنی فرسوده و خسته !

تو اینک یک‏سره فریاد و فریادی

من این را خوب می‏دانم

من این را از نگاهت خوب می‏خوانم

ولی اینک صبوری کن

از این غوغایِ وهم آلود ، دوری کن

که من امشب

تو را صبری جزیل از درگهِ ایزد طلب دارم

من این را مسئلت دارم

خداوندا خدایا بارالها !

بده صبری به زیبا چشم و زیبا رویِ من اینک

که او محتاجِ این صبر است

و چشمان قشنگش خیس و پُر ابر است

در این گرما و سوز و تب

در این سرمایِ بستری نمناک با تب‏خال رسوایی به لب

من او را سخت محتاجم

من او را سخت بی‏تابم

من امشب سخت بی‏خوابم

من امشب سخت بی‏تابم .

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

کفشها را بکنیم ...

نمی‏دونم تا حالا به این فکر کردین که چرا آدما صُب تا غروب مثه خواب زده‏ها به این طرف و اون طرف می‏رَن ؟؟

یه جورایی فکرا به شدت آشفته شده ، همه چار چنگولی به خودشون چسبیدن ، نگاه‏ها تَنگ‏تر و تَنگ‏تر شده طوری که فقط خودمون رُ می‏بینیم ولاغیر ...

همش سگ دو می‏زنیم تا یکیمون 2 تا بشه و 2 تامون 4 تا و هیچ وقت هم هیچ ته و انتهایی براش تعریف نمی‏کنیم ، همش دنبال اینیم که زیاد و زیادتر بشیم، می‏خوایم بزرگ و بزرگتر بشیم اما داریم شلوغ و شلوغ‏تر می‏شیم ، داریم شلوغ می‏کنیم دور و وَرمون رُ ، اونقدر که یهو به خودمون می‏آیم و می‏بینیم که چقدر واسه رسیدن از یه نقطه به یه نقطه‏ی دیگه این و اون و دیدنی‏های اطرافمون رُ ندیدیم ، چقدر بی توجه طی کردیم مسیرمون رُ ، مسیری رُ که خواه ناخواه می‏بایست طی می‏کردیمش اما ما اون رُ بدون لذت بردن از زیبایی اطرافمون ، بدون لذت بردن از توجه به دیگران ، از کمک به دیگران ، طی کردیم ...

چقدر خودخواهیه که می‏خوایم از لذات زندگی به تنهایی لذت ببریم ، تازشم مگه فرصتی هم واسه لذت بردن واسه خودمون باقی گذاشتیم ؟؟!!

شاید وقتشه که پامون رُ از روی پدالِ گاز برداریم و از ماشین زندگی ماشینی پیاده شیم ، کفشامون رُ بکَنیم و اجازه بدیم کفِ پاهامون بدونِ هیچ واسطه‏ای پستی بلندیِ زمین رُ حس کنه و شاید باید اجازه بدیم کف پاهامون یه نَمه هم خراشیده شه ، شاید نیازه که گاه گاهی تو مسیر زندگی به آرومی قدم بزنیم و اطرافمون و اطرافیانمون رُ ببینیم ، نیازه که یه نمه سبک‏تر شیم ...

پرسه‏ی عشق ...

از صبح خروس‏خوان ، تا بوقِ سگ

در روزمرگی‏هایِ خویش پَرسه می‏زنم

آدم‏ها ، یک به یک می‏آیند و می‏روند ، بی هیچ َردِّ پایی

آس و پاس‏تَر ار آنم که عاشقی کنم ، امّا

گدایِ عشق هیچ کس هم نیستم

همین برایِ من کافی‏ست ...

منتظر ...

دوباره شب ستاره بارون شده

پوست سیاهِشَم چه دون دون شده

دوباره دل هوایِ گریه کرده

گونه‏هامُ نیگا بکن چه زرده !

ماهِ شبِ چارده قشنگ‏تر شده

چشایِ منتظر چقدر تر شده

کبوترِ دلم چه بیتاب شده

برایِ دیدنت دلم آب شده

دوباره غصه توُ دلم لونه کرد

جای خالیت رُ باز بَرام بونه کرد

آخ چه قَدَر من به تو دل بسته‏ام

از این جدایی چه قَدَر خسته‏ام

قفلِ دلم با یک کلید وا میشه

همونکه توُ چشمِ تو پیدا میشه .

رهایی ...

فکرشَم نکن دوباره باهات جُفت و جور بشم

برگردم و اسیر حرفهایِ زور بشم

از شانسِ روزگار دَری گشوده شد برایم

بیرون پریدم و دیدم از دست تو رهایم

از بس که خودخواه بودی و خودبین و خودفریب

انگار که از دماغِ فیل افتاده‏ای عن‏قریب!

با فیس و با اِفاده‏ها با من چه کردی تو

بعد از عمری با قباحتِ تمام گفتی برو!

بیرون پَریدم از آن بند و حبس و قفس

با اشتیاق از تهِ دلم کشیدم نفس .

یه ترانه : فریب ...

شدم اسیرِ یک فریب

اسیر راهِ نا بلد

اسیر وعده‏هایِ تو

توُ این مسیر گیج و بد

بذار نفس تازه کنم

نمونده توُ تنم رمق

دیگه بُریدم از خودم

توُ دفترایِ بی ورق

خط خطیه نوشته‏هام

شعری نمونده رو لبام

هر چی که بود تموم شده

توُ این سکوتِ بی کلام

خسته شدم از رفتنُ

رسیدنایِ دَم به دَم

مقصدِ تو سرابی بود

پُر از ترانه‏های غَم

تَهِ مسیر یه وعده بود

نترسیدی آه بکشم ؟

نذار که نفرینت کنم

که یک بیابون عطشم .

کلاغ سیاهه ...

باز قصه‏مون به سر رسید

کلاغه به خونه‏ش نرسید

کسی توُ شهر قصه‏ها

کلاغ سیاهه رُ ندید ؟


وقتی که قصه سَر میشه

این کلاغه ، که بی ‏دلیل

از خونه در به در میشه ؟

نمی‏دونم چرا همش

کبوترا ، نامه بَرَن

کلاغایِ قصه‏هامون

خبر چین و بَد خبرن ؟

کلاغِ نامه‏بر مگه

چه اشکالی داره که ما

نامه به دستش نمی‏دیم

مثله همه کبوترا ؟

شاید صدای قارقارش

دلیلِ این کارایِ ماس

کلاغ گناهی نداره

خلقتِ اون دستِ خداس

شاید دلیلِ این کارا

رنگِ سیاهه کلاغاس

ظاهر و رنگُ می‏بینیم

اینم از اشتباهِ ماس

ما آدما حق نداریم

رنگِ شبُ بَد بدونیم

سفیدا رُ با لحنِ خوب

سیاها رُ بد بخونیم

توُ آفرینشِ خدا

هیچ چیزی بی‏دلیل نیست

فقط باید فِک بُکنیم

که این تفاوتا زِ چیست