۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

آخرِ قصه...



اين قرارمون نبود كه بي‌هوا بي‌خبر پاشي بري به ناكجا

من بمونمُ هزار تا فكرِ بد اولِ جاده وُ راهِ نا بَلَد

فِك نكردي يكي جا مونده عزيز آخر ِ قصه‌يِ ما، مونده عزيز

چِشمُ واكُنُ ببين كه بي‌خودي تو غبار ِ گيج ِ دنيا گُم شدي

من هنوز اولِ را(ه) منتظرم فِك نكردي كه چرا منتظرم؟

موندم اينجا تا بِگي تو اسممُ بشكني با بوسه اين طلسممُ

آخر ِ قصه هنوز مونده بيا زندگي دستِ تو رُ خونده بيا

كوله بار ِ خستگي‌تُ بده من مشق ِ اين فاصله‌ها رُ خط بزن

واسم از عاشقي باز قصه بگو با نِگات ترانه‌ساز قصه بگو

زود بگو كه ماجرايِ تو شدم تا تهِ دنيا برايِ تو شدم.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

وقتي دلم ميگيره...



وقتي ازين دنيا دلم مي‌گيره/ تا مي‌شه پُشتم تو رُ كم مي‌آرم
مي‌شكنه بغضم تويِ چشمِ آينه/ به يادِ تو يه آسمون مي‌بارم

يه ياحسين(ع) باز مي‌شينه رو لبهام/ پا مي‌گيره زمزمه‌هاش دوباره
دنيا خودش خوب مي‌دونه هميشه/ قيامتِ حسينُ (ع) كم مياره

از بچگي خاطرَمه هميشه/ اسم ِ تو آسمون رُ ابري ‌كرده
بغض ِ فرشته‌ها واسَت شِكسته/ تو بغض ِ آسمون يه دنيا درده

بازم شده فرصتِ با تو بودن/ قفلِ دلايِ سنگي رُ شِكوندن
اشكايِ منتظر تو سقفِ چِشما/ داغ ِ دلت رُ باز به دل نشوندن

قصه‌ي تو قصه‌ي آدما نيست/ يه ماجرائيه كه عرشُ لرزوند
وقتي خدا تقديرِتُ رقم زد/ دنيا تو كارِ سرنوشتِ تو موند!