۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

یه داستان کوتاه : عُمر ...

زمین پُر از جسد بود ، جسدای سوخته و نیمه سوخته ... از کَله‏ی بعضی‏هاشون هنوز داشت دود بلند می‏شد !!! یه نفر هم بالای سَرشون ایستاده بود ،با پیشونی‏ای چین خورده صورتی برافروخته و رگهایی بیرون زده ...

یکی دیگه رُ به آتیش کشوند اما صدایی ازش در نیومد ، چه سوختن بی صدایی !!! اصلاً از هیچ کدوم از قربانی‏ا صدایی در نمی‏اومد آروم آروم می‏سوختن و دود می‏شدن ......

اِهه اِهه اِهه ... این صدای سرفه‏های مرد بود که سکوت رُ می‏شکوند ... آروم داشت به سوختن آخرین قربانیش نیگاه می‏کرد که یهو احساس سوزشی توُ قلبش پیچید ... انگار داشت می‏سوخت ، انگار از کَله‏ی خودش هم داشت دود بلند می‏شد ... به خودش پیچید و افتاد کنار جسدها ، کنار تَه سیگارای روی زمین ...

این بار این خودش بود که مثه ته سیگاراش ، به آخر رسیده بود و عزرائیل داشت بهش نیگاه می‏کرد و لبخند زنون یه سیگار دیگه رُ روشن می‏کرد و به آرومی پُک می‏زد ...

هیچ نظری موجود نیست: