ماه شرمنده
و ستارگان مجذوب او
آسمان تیره ، نور را یدک میکشید
ناگهان ، کهکشان با ورود او طلوع کرد
خورشید ، آرام
نور را از ونوس میدزدید
و سوی زمین خیرات میداد
او آرام گذشت
تا کسوف
خورشید را رنگ کرد !
هابیلیان ، ذره ذره بذر میشوند
تا قابیلیان ، به وسوسهی کلاغان
بذر پدر را میان شیار خاک بکارند
ومستانه کام بگیرند از معشوقهشان!
اما من ، با تواَم هابیل !
مرگت را در قلب خویش میتپم
و با لحظه لحظهات شکنجه میشوم
و یعقوبوار تو را انتظار میکشم
تا نهال تو بی ثمر ، نخشکد .
دیشب شب مهمی بود ، به روایتی یکی از شبهای قدر ، شبی که تمام قرآن به قلب پیامبر نازل شده شبی که قدر و منزلتش بالاست و باید قدرش رُ دونست ، البته آدم باید قدر تموم لحظات عمرش رُ بدونه اما این چند شب شاید تلنگری باشه واسه تمامی شبهای عمرمون ، شایدم یه فرصت باشه ...
کسی دقیقاً نمیدونه که کدوم شب ، شب قدره ، این خودش این انگیزه رُ زیاد میکنه که آدم تلاش کنه و تو چند شب مختلف خودش رُ واسه خدای خودش خالصتر کنه یعنی خودش رُ به اون چیزی نزدیک کنه که میتونه باشه ، باید خودش رُ صاف کنه مثل آینه ، مثل آب ...
دیشب شب ضربت خوردن اولین پیشوای شیعیان هم بود ، اون کسی که بواسطهی شخصیت کاملش همه بهش افتخار میکنن و یک اعتبار و احترام ویژهای داره میون ایرانیها ...
راستش وقتی میبینم که همچین کسی به عنوان الگو و سنبل ماست یه جورایی افتخار میکنم و یه جورایی هم شرمنده میشم !!!
الگو یعنی یک نمونهی واقعی واسه شدن ، واسه بودن ، واسه حرکت ... من چقدر این الگو رُ سرلوحه زندگیم قرار دادم و سعی کردم که ازش یاد بگیرم و عمل کنم نه فقط اسم ببرم و افتخار کنم بلکه عمل کنم ؟؟؟؟
خیلی دوس داشتم میتونستم شعری بهتر از این و در خور مقام واقعی مولا واسش بنویسم اما خوب فعلاً درک و دانش من اینقده ...
او امام شیعیان عالم است در امامت جانشین خاتم است
او نخستین یاور پیغمبر است او خداوند سخن بر منبر است
نام او در جنگهایش حیدر است او کلید قلعههای خیبر است
نام او بی شک علی مرتضیست او شریک لحظههای مصطفیست
نام او بی شک علی باشد علی او که باشد جز پسر عم نبی
جدّ او جدّ نبی اکرم است باعث خلق حوا و آدم است
همسر او فاطمه دخت نبی کس نبودست لایق او جز علی
شهر علم پیغمبر و او بابها دانشش نشات گرفته از خدا
در جوانمردی حدیث قدسیان لافتی الا علی ورد زبان
در خلافت عدل او برّانترین ذوالفقارش عامل احیای دین
چشم فتنه با دو دستش کور گشت عامل جهل از شریعت دور گشت
حق بود با او و او با حق بود قلب او در راه حق همچون اسد
گر چه پیغمبر به خُم نامش ببرد گرچه امت را به دست او سپرد
در سقیفه مصلحت با تیغ کین کرد قربانی حقیقت را یقین
در حریم خانهاش سیلی بزد نور چشم مصطفی را خصم دَد
همسرش را بر در و دیوار کوفت خانهی مولا چنان قلبش بسوخت
بند را بر گردنش افکند خصم تا که حق کشتن شود مانند رسم
بعد احمد جاهلیت پا گرفت لات و عزی جای مولا را گرفت
جز به چاه او با که گوید درد خویش درد این قلب حزین و پُر ز ریش
چاه باشد محرم شبهاب او مرهم زخم دل تنهای او
نخل و نخلستان شریک نالهاش همدم نجوای چندین سالهاش
تیغ در چشم استخوانی در گلوست کوه صبر و استقامتها هموست
لنگه کفش پاره در چشم علی از خلافت بهتر است نزد ولی
کیسههای نان به پشت مرتضی خط نوشتند از کرامات خدا
ابن ملجم فرق او را باز کرد آن دم او فزت و رب آواز کرد
روی او خون را خضاب خویش کرد مرهم زخم دل پُر ریش کرد
فرق او بر تیغ دشمن بوسه زد رنگ غم بر خانههای کوفه زد
.
.
لافتی الا علی بر آسمان میدرخشد همچو خورشید زمان .
امروز یه نفر پا به این دنیا گذاشته که ، سرنوشتش با سرنوشت من گره خورده ، امروز یه نفر به این دنیا اومده تا هم آهنگ با هم تو مسیره زندگی حرکت کنیم ، امروز روز تولد همسرمه و چه لحظهی نابیه این روز به یادموندنی ...
این شعر رُ به مناسبت این روز و از صمیم قلب به تو تقدیم میکنم :
دانهای میروید
در دلِ پاک زمین
میشود یک گل سرخ
میشود حاصل یک عشق لطیف
من در این جشن حضور
که ز آغاز تو آغاز شدهست
به تو و شادی تو دل شادم
من به خُرسندی تو خُرسندم
روز میلاد تو میلاد من است
رویش خنده به لبهای تو ، گل خنده به لبهای من است
شاد و خُرم به جهان باش و مرا شاد نما
چونکه آغاز تو آغاز من است
و سرانجام تو انجام من است .
دوباره یاد کودکی افتادم به یاد خندههای الکی افتادم
به یاد قیل و قال و بازیامون به یاد گریه ، قهر و آشتیامون
یادش بخیر شاد و سبک بال بودیم بی غل و غش پر از شور و حال بودیم
یادش بخیر چقدر سبکتر بودیم مثل یه گنجیشک تو کلاغ پَر بودیم
صب تا غروب تو کوچه میدویدیم از ته دل داد میزدیم ، میپریدیم
الک دولک ، سُک سُک و تیله بازی یادش بخیر ، گِل بازی خونه سازی
همیشه دست و پاهامون زخمی بود لباسامون خاکی پُر از بوی دود
یادش بخیر آتیش بپا میکردیم دستامونُ تو سرما ها میکردیم
سیبزمینی پخته چه حالی میداد مزهی اون هنوز نرفته از یاد
یادش بخیر مدرسه و شیطنت پریدن از سر شوق از رو نیمکت
معلم و تنبیه و چوب و خطکش امتحان ریاضی نمرهی شش
یادش بخیر اون روزای مدرسه املاء و انشاء ، حساب و هندسه
یادش بخیر تعطیلی تابستون انگار رها میشدیم از تو زندون
تو کوچهها صب تا غروب وِل بودیم نه فکر نون نه فکر مشکل بودیم
یادش بخیر شیشه شکستنامون از ترس همسایه دویدنامون
یادش بخیر فرفره و بادبادک حرفامونُ میگفتیم به قاصدک
.
.
وقتی به اون روزا نیگا میکنم تو خاطرات کودکیم شنا میکنم
کاش دوباره مثله همون روزا شیم صمیمی و ساده و بیریا شیم
به هرچی داریم دلامون خوش باشه پاکی کودکی فراموش نشه
بیاین دوباره یاد کودکی بیافتیم به یاد خندههای الکی بیافتیم
بیاین با هم شاد و سبکبال بشیم بی غل و غش پر از شور و حال بشیم
به عشق اون روزا سبک تر بشیم مثل یه گنجیشک تو کلاغ پَر بشیم
.
.
کلاغ .................. پَر ................ گنجیشک .......... پَر ................
یهو صدای زنگ SMS موبایل ( همون پیامک وطنی ) دراومد و گوشی رُ ورداشتم و یه نیگاه به Inbox انداختم Woow!! یه پیام از یه رفیق قدیمی بود ، یه رفیقی که بعد از حدود ۱۰سال از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه شمارهش رُ بطور اتفاقی از یکی از دوستای مشترکمون گیر آورده بودم و با هم صحبت کرده بودیم ...
این اولین اس ام اسی بود که ازش داشتم ... پیام رُ باز کردم و خوندم ...
تو پیام اسامی خداوند متعال رُ فرستاده بود و ... Ooops!! آخرش یه متنی بودکه من رُ تو فکر فرو برد ...
پیام این بود : اگر این SMS رُ برای ۹ نفر ارسال کنی تا ۹ روز دیگه خبر خوبی دریافت میکنی وگرنه ... دقیقاً یادم نیست تهش چی نوشته شده بود چون نخونده پاکش کردم ...
فکرم مشغول شد ... یعنی واقعاً این نوع پیامها واسه چی ارسال میشه ، خوب قسمت اولش که خوب بود اما اون قسمتش که گفته شده بود که این پیام رُ واسه .... من رُ متعجب کرد ، یاد قدیم ترا افتادم که اون زمان که هنوز موبایل تو مملکت وجود نداشت یک سری آدم مطالب مشابهی رُ روی کاغذ مینوشتن و تو خونهها مینداختن که ازمون خواسته شده بود که ما هم رو نویسی کنیم و بندازیم تو خونههای مردم و و و و ...
من اسم این کار رُ در ابتدا خرافات و خرافهپرستی میذارم و بعد هم با یه نمه دقت ، سوء استفاده از احساسات و اعتقادات پاک مردم در راه رسیدن به یک سری اهداف خاص ...
یه جورایی هم ذهنم به سمت مخابرات و کسب درآمد اینچنینی از این نوع پیامها کشیده شد ، هیچ دقت کردین که چرا اینقدر حجم تبادل SMS تو کشور ما زیاده ؟ ، من یه دوستی دارم که به من گفت هزینه SMSش ٩٠,٠٠٠تومن شده باور میکنین !!!!!!
کافیه یه اساماس جالب ( مثلن جوک ) یا یه اساماسی که یه جورایی مذهبی باشه رُ واسه چند نفر ارسال کنن اونوقت اگر یه تعداد کمی هم اونا رُ واسه دوستاشون ارسال کنن و بعد اونا هم واسه دوستاشون و و و و ... یهو یه حجم زیادی پیام تو یه مدت کوتاه ارسال میشه و این میتونه خیلی درآمد زا بشه واسه مبدا ارسال این پیامها و شاید هم انتشار افکار ...
تا حالا شده فکر کنین که چرا این همه SMS واسه رئیس جمهور رد و بدل میشه ؟؟
من هیچ طرفداری از رئیس جمهور نمیکنم و موافق یک سری از کاراش و صحبتاش هم نیستم اما بیطرفانه احساس میکنم که پشت این مسائل برنامههای هدفمندی وجود داره ...
اما اینکه چرا از این وسیلهی آگاه سازی جمعی به این شکل نادرست استفاده میشه خیلی جای فکر کردن داره ...
و ناگه آسمان غرید
صدای غرشش در بُهت شب پیچید
و ابر تیره پی در پی
به روی سنگفرش کوچه میبارید
و شاعر بود ...
و شاعر بود و بوی دود و سرخی سیگار
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
قلم در دست و یک دفتر
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
و یک لیوان چای داغ
و یک لیوان چای تلخ
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
و چشمی تر
و یک لیوان چای سرد
هم آغوشش نبود
جز خیرهسر پَتیارههای درد
و شاعر مانده در بهت شبانگاهی
صدایی نیست ..... جز آهی ...
زمین آکنده از اجساد ته سیگار
فرو رفته در افکارش ، تکیه گاه او
دست سنگی دیوار
صدای شُرشُر باران
و جسم خستهی دفتر
بیتاب شعر بکر و پاسخ شاعر
نخی دیگر ، پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
صدای هق هق شاعر
صدای سرفهی شاعر
صدای شُرشُر اشکش
به روی انتظار کاغذ و دفتر
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
به یاد حرفهای آخر دختر
به یاد نامهی آخر
و دود و آه و خاکستر
به یاد جملهی آخر :
رهایم کن ، رهایم کن ....
ترکت میکنم شاعر ...
... و خاکستر
و در آخر ، نامهی بی پاسخ دختر ...
امروز سالروز درگذشت پدرمه ، پدری که وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم که چه پشتوانهی با ارزشی رُ از دس دادم ، اون آدمِ آروم و صبور و توداری بود یکی از همکاراش میگفت : یه روز دیدم که بابات مثه همیشه اومد سر کار و طبق معمول کار کرد و ظهر که شد دیدم وسایلش رُ جم و جور کرد و کارت زد که بره ، ازش پرسیدم کجا میری ؟ اونم گفت که امروز بازنشسته شدم !!!
پدرم آدم قانعی بود و هیچ وقت هم مقروض کسی نبود مدیون کسی هم نبود ، میشه گفت پاش رُ از گلیمش درازتر نکرده بود و واسه همین بود که شبا سرش رُ آروم رو بالش میذاشت .
یادمه مادر خدا بیامرزم میگفت : آقات بر خلاف من نسبت به درد خیلی صبور و مقاوم بود ، اون میگفت اون دم دمای آخر ، یه روز ازم خواست که براش یه لیوان آب ببرم ، تازه اون موقع فهمیدم که چه دردی رُ داره تحمل میکنه چون تا اون موقع ازم نخواسته بود چیزی براش ببرم و خودش کاراش رُ انجام میداد ، خودمم یادمه که هفته آخری که از شیراز اومده بودم ( اون موقع ها شیراز کار میکردم ) ظاهراً حالش خوب بود و آروم سر جاش خوابیده بود ، اون جور که میگفتن واسه اینکه یه وقت من دلواپسش نشم دردش رُ پنهون میکرده و بعد از رفتن من دیگه طاقت نیاورده و اون شب تو بیمارستان بستری شده و سه روز بعد هم ...
خدا هر دوشون رُ بیامرزه ، روحشون شاد ...
کاش تو دشت زندگیمون کلبهای بود از محبت
توی کلبه وا میکردیم بقچهای پُر از صداقت
چش تو چشم هم میذاشتیم صاف و ساده و صمیمی
حرف هم رُ میشنفتیم مثه دوستای قدیمی
کاش تو باغ آرزومون علفای هرز نباشه
دست بی شرم حسادت تخم کینه رُ نپاشه
کاشکی شعر زندگی رُ باز قناریا بخونن
تا کبوتر دلامون قدر هم رُ باز بدونن
کاشکی باغ دل خوشیها بی خزون میموند همیشه
گل خندمون نمیمرد نمیکندنش ز ریشه
کاش میشد پیشم بمونی نری هرگز از کنارم
اما ای وای ... بی حضورت توی آینه بی قرارم .