۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

هبوط...



هميشه پا به پاش مي‌اومد و هيچ گِله‌اي هم نمي‌كرد ، رفيقِ نيمه راه نبود اما اين

دفعه به پاش افتاده بود و و ضَجه مي‌زد كه نرو ...

مي‌گفت : اگه بري من رُ از دست مي‌دي و منم تو رُ از دست مي‌دم و مي‌ميرم ...

اما اون خيلي دوست داشت كه بره انگار يه كسي صداش مي‌زد و يه جورايي به

شدت وسوسه شده بود كه بره ، بين رفتن و موندن مُردد بود ، پاش به زمين ميخ

شده بود و عقل و احساسش با هم درگير شده بودند و قربوني ِ اين درگيري خودش

بود و رفيق ِ قديمي‌ش كه به پاش افتاده بود ...

بالاخره تصميمش رُ گرفت و رفت ...

بيچاره "سايه" ، وقتي اون رفت به سمت تاريكي ، دِق كرد و مُرد !

هیچ نظری موجود نیست: