هميشه پا به پاش مياومد و هيچ گِلهاي هم نميكرد ، رفيقِ نيمه راه نبود اما اين
دفعه به پاش افتاده بود و و ضَجه ميزد كه نرو ...
ميگفت : اگه بري من رُ از دست ميدي و منم تو رُ از دست ميدم و ميميرم ...
اما اون خيلي دوست داشت كه بره انگار يه كسي صداش ميزد و يه جورايي به
شدت وسوسه شده بود كه بره ، بين رفتن و موندن مُردد بود ، پاش به زمين ميخ
شده بود و عقل و احساسش با هم درگير شده بودند و قربوني ِ اين درگيري خودش
بود و رفيق ِ قديميش كه به پاش افتاده بود ...
بالاخره تصميمش رُ گرفت و رفت ...
بيچاره "سايه" ، وقتي اون رفت به سمت تاريكي ، دِق كرد و مُرد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر