یه گوشه کِز کرده بود و چِشاش داشت دودو میزد ... تمامِ تنش کوفته شده بود
و نَفَسِش به شماره افتاده بود ...یه جورایی میشد گفت که اوراقِ اوراق شده بود ...
چشم تو چشم قاتلش داشت نفسایِ آخرش رُ میکشید ...
دوست نداشت بمیره اونَم فقط برایِ اینکه دلش یه تیکه کیک خواسته بود !!!
میدونست که پاش رُ از گِلیمش درازتر کرده بود اما خُب اونم دل داشت ، منصفانه
نبود که به خاطرِ یه تیکهی کوچیکِ کیک تا مرزِ مُردن پیش بره ...
چِشاش گِرد شد وقتی سایهی سنگینِ مگسکُش رُ رویِ خودش احساس کرد ،
این آخرین تصویری بود که مگس از زندگیش دید !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر