۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

نَفَسایِ آخر ...

یه گوشه کِز کرده بود و چِشاش داشت دودو می‏زد ... تمامِ تنش کوفته شده بود

و نَفَسِش به شماره افتاده بود ...یه جورایی می‌شد گفت که اوراقِ اوراق شده بود ...

چشم تو چشم قاتلش داشت نفسایِ آخرش رُ می‌کشید ...

دوست نداشت بمیره اونَم فقط برایِ اینکه دلش یه تیکه کیک خواسته بود !!!

می‌دونست که پاش رُ از گِلیمش درازتر کرده بود اما خُب اونم دل داشت ، منصفانه

نبود که به خاطرِ یه تیکه‌ی‌ کوچیکِ کیک تا مرزِ مُردن پیش بره ...

چِشاش گِرد شد وقتی سایه‌ی سنگینِ مگس‌کُش رُ رویِ خودش احساس کرد ،

این آخرین تصویری بود که مگس از زندگی‌ش دید !!!

هیچ نظری موجود نیست: