زمین پُر از جسد بود ، جسدای سوخته و نیمه سوخته ... از کَلهی بعضیهاشون هنوز داشت دود بلند میشد !!! یه نفر هم بالای سَرشون ایستاده بود ،با پیشونیای چین خورده صورتی برافروخته و رگهایی بیرون زده ...
یکی دیگه رُ به آتیش کشوند اما صدایی ازش در نیومد ، چه سوختن بی صدایی !!! اصلاً از هیچ کدوم از قربانیا صدایی در نمیاومد آروم آروم میسوختن و دود میشدن ......
اِهه اِهه اِهه ... این صدای سرفههای مرد بود که سکوت رُ میشکوند ... آروم داشت به سوختن آخرین قربانیش نیگاه میکرد که یهو احساس سوزشی توُ قلبش پیچید ... انگار داشت میسوخت ، انگار از کَلهی خودش هم داشت دود بلند میشد ... به خودش پیچید و افتاد کنار جسدها ، کنار تَه سیگارای روی زمین ...
این بار این خودش بود که مثه ته سیگاراش ، به آخر رسیده بود و عزرائیل داشت بهش نیگاه میکرد و لبخند زنون یه سیگار دیگه رُ روشن میکرد و به آرومی پُک میزد ...