۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

پيوند خورديم، ريشه دوانديم...



من با تو يك ساله شدم

دستانم، بوي دستان تو را مي‌دهند و لبانم بوي لبانت را...

چهار فصل، تو را زندگي كردم، شكوفه زدم، سبز شدم، لرزيدم

و در چشمان شرقي ِ تو به خواب رفتم...

نگاه كن بانو! از آن دورها صدايي مي‌آيد مي‌شنوي ؟

خورشيد به بدرقه‌ي راهمان در طلوع خود نشسته است،

دستت را به من بده تا به اعتماد مهربانيت

-افق را نشانه‌ي راهمان- قدم برداريم ...

------------------------------------------------------------

پ.ن: يك سال است كه زمستان را با تو بهار مي‌شوم .

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

دل نوشته : كمي حوصله...



هفته‌هاي بي‌خبري يادت هست ؟

آن روز كه كوچه‌هاي هفته را، قدم مي‌زديم

كوچه‌ي چندم بود ؟

هان! جمعه بود

آن روز كه جمعه را بي‌حوصله قدم مي‌زدي‌، گفتي :

فاصله‌مون از شنبه‌ست تااااا.... جمعه

غافل از اينكه، از جمعه تا شنبه فقط، يك روز فاصله‌ست!

تو شنبه‌ي آغاز و من، جمعه‌ي پايان بودم

تو بامن پايان شدي و من، با تو آغاز ..

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

كمي عاشقانه...



ديروز
در سمتِ شِش سالِگيَم
تراكم ِ معصوميتي را ، نقاشي كردم
- چشمانِ تو را مي‌گويم -
مدادِ سفيدم تمام شد!
باور نمي‌كنم
هوا پر از عبور توست و من
هنوز تورا ندارم
سلام مي‌گويم...
بي جواب هم عزيزي...