۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

تمنای شبانه ...

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

با نگاهی خسته از دیدارِ امشب می‏دهم آواز

تا که رویایت چنان ابری سپید

بر مخملِ ذهنم کند پرواز

در زلال شب به شوق خواهشِ هر شب

که از بوسه تمنایی‏ست بر من

آشنایی کن

مزن بر خرمنم آتش

بر این عاشق خدایی کن

تو ای عیسی دمِ رسواگرِ افسون!

به شولای کهن چرکینِ پاره‏پاره‏ات وارد نخواهم شد

وگر جان دگر با آن دمِ گمت دهی من را

به روی سنگ‏فرشِ بستر نمناک خویشم می‏کنم غوغا

تو را من در بَرِ رنجور و سردم

می‏دهم جایی به رسوایی

و با چشمانِ مغموم

حُبابِ گرم و سوزان اشک را

بر پهنه‏ی چهره کنم چون دُر

به دورش گُل

بیا در بسترم امشب

که نرمِ گیسوانت را

میان خواهشِ رامشگرِ دستم جَلا بخشم

و سودای لبت با کُرنش آرام و گرمی

حَک کند آثارِ تَب آلود و رَدّ سایشِ لبهای من

ای یاسِ من

.

.

در میان خواب سردی پیکرم چون موج می‏لرزد

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

منِ او ...

من از کجایِ تو بدانم

که تو آنی ، که من آنم ؟

در این سکوتِ پُر از شَک

تو را به چه نامی بخوانم

لبت بتَکان و شعر بریز

به روی سفره‏های بی‏نانم

صفای شعر تو غنیمتی‏ست

برای خالیِ دستانم

چگونه در سکوتِ تو تفسیر شد

تمامِ هوّیت و نشانم؟

سکوت علامتِ رضا نبود

برایِ خواهشِ دستانم

من از نگفتنِ تو رنج می‏برم

بگو دیگر تا بدانم

بده پاسخِ سئوالِ مرا

که تو آنی که من آنم

تو از قبیله‏ی عشق بودی و

من آن عاشقِ بی‏نشانم

مرا مران ز خویش و مگو

که تو ، نه آنی که من آنم .

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

موج مثبت ، موج منفی ...

تا حالا شده وقتی دارین با کسی صحبت می‏کنین احساس کنین که طرف مقابل به شما حسِ خوبی رُ انتقال می‏ده یه جورایی طرف بهتون موجِ مثبت می‏ده فرشتهو یا بالعکس طرف مقابل بهتون موجِ منفی می‏ده و احساس می‏کنین انرژی‏تون تحلیل می‏ره ؟؟؟شیطان

انسان موجود عجیبیه ، جدای از پیچیدگی‏ای که در خلقتش وجود داره و هماهنگی و دقتی که در کوچیک‏ترین عنصر وجودیش وجود داره از نظر بُعد روحی هم دارای شگفتی‏های زیادیه ، در تمامیه ادیان خیلی توصیه شده که از فکر کردن به کارهای نادرست دوری کنیم چه برسه به انجامشون ، از حَسد ، حرص و طمع ، دروغ ، بدگویی ، تهمت ، بدگمانی و ...

این عادات و خصوصیات چه تاثیری بر روح و روان ما می‏ذاره ؟؟متفکر

حضرت علی(ع) می‏فرمایند : مواظبِ افکارت باش که گفتارت می‏شود ، مواظبِ گفتارت باش که رفتارت می‏شود ، مواظبِ رفتارت باش که عاداتت می‏شود ، مواظبِ عاداتت باش که شخصیتت می‏شود ، مواظبِ شخصیتت باش که سرنوشتت می‏شود ...

احساس من اینه که کارها و عادات ما یه جورایی شخصیتی از ما به وجود میاره که مثل یه هاله در اطرافمون شکل می‏گیره و همراه با گفتارمون و یا هر برخوردی که با دیگران داریم مثل امواج به سمت مخاطبمون ارسال می‏شه و در روح و روان دیگران تاثیر می‏ذاره پس حالا که اینجوره چه بهتر که ما اونقدر رو خودمون کار کنیم تا مثه یه منبع مثه خورشید ، امواج مثبت واسه دیگران بفرستیم و انرژی بخش بشیم واسه همه ، سخته اما غیرممکن نیست ... فرشته

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

عمو زنجیر باف ...



یادواره‏ی شعری قدیمی

عمو زنجیر باف ، بـــــــــله

زنجیر منُ بافتی ؟ بـــــــــله

پشت کو انداختی ؟ بـــــــــله

بابا اومده ، چی‏چی آورده ؟

نخود و کیشمیش

بخور و بیا با صدای چی ؟

با صدایِ .....

*****************************

عمو زنجیر باف دیگه

زنجیرشُ نبافته بود

زنجیرای بافته رُ هم

پشت کوه‏ها ننداخته بود

عمو دیگه رمق نداشت

عمری ازش گذشته بود

تو گیر و دارِ زندگی

از نا لوطی‏ها ، خسته بود

آخه بابا اومده بود

اما هیچی دَسِش نبود

بچه‏ها گفتن : چی‏چی آوُردی ؟

آی روزگار ! این رَسمش نبود

فقرِ بابا با صدایِ چی

با صدایِ هق‏هق ، شرمندگی ؟

حالا بخوریم یا که نخوریم ؟

شرم به تو باد ، ای زندگی !

بخور و بیا با صدایِ فقر

با صدایِ گریه‏ها و درد

عمرِ عَمو تموم شده

تو فصلِ این قلبایِ سرد

بچه‏ها دیگه ساکت شُدن

نمی‏خوان دیگه ، نخود و کیشمیش

همون گُشنگی واسه‏شون بَسه

نمی‏خوان بابا رُ ، با شرمندگیش .

به نام تصویرگر عالم ...

سلام دوستان عزیز ...

این دومین وبلاگ منه که قصد دارم تصاویری رُ که با تلفن همراه می‏گیرم یا کاریکاتورهایی که می‏کشم و همچنین تصاویر و کاریکاتورهای منتخب رُ واستون بذارم .

http://www.kaghaz-e-bikhat.persianblog.ir/

امیدوارم که خوشتون بیاد و دوست داشته باشین .

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

پُر از هیچ ...

من پُر از هیچ شدم

آن زمان کز لبِ تو

غصه‏ی بودنِ در خاک تلاوت می‏شد

آن زمان جز غم تو

پَر نزد خواهشِ بودن در هیچ

خواهشی خیس به رویای حزین

رنجش کهنه میان من و تو

جز به آواز دل و بوسه‏ی وصل

نرود سویِ کُهن ساحر خشم

نزند خار چنین بر دل و چشم

من پُر از هیچ شدم

من پُر از درد ، پُر از وَهم ، پُر از نیست شدم

آسمان دید مرا

غصه پویید مرا

در نهانخانه‏ی هیچ

باد چون قاصدکی خُرد رهانید مرا

زندگی در گذرش

چون گُلی کوچک و زرد

لِه و بدنامم کرد

بُهت این نفرتِ سرد

بر دلم سنگین بود

اشکِ سوزان دو چشم

چون تمنایی بلور آجین بود

من پُر از هیچ شدم

آن زمان کز لبِ تو

قصه‏ی مردن پروانه و شمع

قصه‏ی کودک و فقر

قصه‏ی ظلمت و زجر

قصه‏ی آدمکِ بی احساس

قصه‏ی شاعره‏ی عشق حکایت می‏شد

من پُر از هیچ شدم ...

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

طرح یه قصه ...

یهو آخرای شب از خواب پریدم ، خواب که نه داشتم چُرت می‏زدم خمیازهکه یهو نمی‏دونم چه آشوبی به دلم افتاد و از خواب پریدم ، عرق کرده بودم و تند تند نفس می‏کشیدم ، دلم داشت مثه سیر و سرکه می‏جوشید ، نگاهی به ساعت انداختم حدود 12 شب بود دهنم خشک شده بود و ضعف هم داشتم آخه یه جورایی شام کم خورده بودم ، اصلنشم از اول شب حالم یه نَمه مساعد نبود و فکرم درگیر مسائل مختلف بود ، آروم آروم طوریکه بقیه از خواب نپرن نیم خیز شدم و مثه دزدا رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم ، خوردن که نه یه چیزی که بریزم تواین خندق بلا و صدای غار و غورش رُ بخوابونم ، ازتو سفره چن تیکه نون و از یخچال هم یه مقدار ماست برداشتم و چند لقمه خوردم که یهو معده و روده با هم درگیر شدن و حالم به هم خورد ، سریع دستمُ گرفتم جلوی دهنمُ رفتم سمت حیاط و هر چی که خورده بودم رُ پس دادم ...

یه جورایی سبک شدم ، آسمون صاف بود و مهتابی ، ستاره‏ها هم بی خیال داشتن چشمک می‏زدن ، کنار حوض نشستم تا دست و صورتم رُ بشورم که دیدم عکس ماه افتاده بود توی حوض ، انگار داشت با حرکت آب شنا می‏کرد ، انگشتام رُ به هم چسبوندم یه مشت آب برداشتم که صورتم رُ بشورم که دیدم ای وای ! ماه توی دستای منه ! واوووو! ماه با تموم بزرگیش توی دستای من بود اونقدر نیگاش کردم که چیکه چیکه ‏ریخت توی حوض و دوباره رفت ته حوض و شناور شد ...

با خودم فکر کردم با اینکه دستم به ماه نمی‏رسه اما می‏تونم جلوه‏‏ش رُ توی دستام داشته باشم ، درسته که نمی‏تونم آسمون رُ داشته باشم اما بزرگیش رُ می‏تونم ببینم و توی قلبم اون رُ داشته باشم ...

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

آی آدم‏ها !

آی آدم‏ها !

کسی کودک درونِ مرا ندیده است ؟

در این و پیچ و تابِ بی نشانیََََم

در این شب بی ترانه‏ی زمین

من ، آدرسِ کودکیِ خویش را گم کرده‏ام

من ، سرگشته‏ی خویشتنِ خویش گشته‏ام

گرچه ، به جستجویِ طراوت بهار بودم ، ولی

در جاده‏های بی سرانجامی گرفتار مانده‏ام

گرچه برگهای غربتم ، چسبیده به ساقه‏های خشکِ پاییزی‏ند

اما ، طراوتِ بهار را جستجوگرم

من ، سرگشته‏ی سرزمین بی سرانجامِ آرزوهایِ ناپُخته‏ام

من ، کولیِ دوره‏گرد و همیشگیِ لحظه‏های پُر سئوالِ خویشتنم

آی آدم‏ها !

مرا رها کنیدَم از این لحظه‏هایِ بی جوابیَم ...

راستی !

کسی کودکِ درونِ مرا ندیده است ؟

برای این سئوال کسی

گُلی از باغچه‏ی جواب ، برایِ من نچیده است ؟

عیدتون مبارک ...

این نوشته رُ امروز می‏ذارمش تو وبلاگ ، آخه خودتون که می‏دونید چند سالیه که روز عید فطر رُ بطور دقیق نمی‏تونن مشخص کنن ، شایدم ماه بانو داره بازیگوشی می‏کنهچشمک شاید ...

ما این فرصت رُ داشتیم که دوباره متولد شیم ، هم جسممون هم روحمون ...

می‏تونستیم با رعایت دقیق نکات پزشکی و روزه‏داری ، به جسممون استراحت و فرصت بازسازیه خودش رُ بدیم و همچنین با ترک کردن رفتار و عادات ناپسندمون ، روحمون رُ هم غبار روبی کنیم و جَلا بدیم ...

به هر حال هر کسی که استفاده کرد از این ایام ، خوش به حالش ...فرشته