نگاهم باز میگرید
صدایم باز میلرزد
با نگاهی خسته از دیدارِ امشب میدهم آواز
تا که رویایت چنان ابری سپید
بر مخملِ ذهنم کند پرواز
در زلال شب به شوق خواهشِ هر شب
که از بوسه تمناییست بر من
آشنایی کن
مزن بر خرمنم آتش
بر این عاشق خدایی کن
تو ای عیسی دمِ رسواگرِ افسون!
به شولای کهن چرکینِ پارهپارهات وارد نخواهم شد
وگر جان دگر با آن دمِ گمت دهی من را
به روی سنگفرشِ بستر نمناک خویشم میکنم غوغا
تو را من در بَرِ رنجور و سردم
میدهم جایی به رسوایی
و با چشمانِ مغموم
حُبابِ گرم و سوزان اشک را
بر پهنهی چهره کنم چون دُر
به دورش گُل
بیا در بسترم امشب
که نرمِ گیسوانت را
میان خواهشِ رامشگرِ دستم جَلا بخشم
و سودای لبت با کُرنش آرام و گرمی
حَک کند آثارِ تَب آلود و رَدّ سایشِ لبهای من
ای یاسِ من
.
.
در میان خواب سردی پیکرم چون موج میلرزد
نگاهم باز میگرید
صدایم باز میلرزد