۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

كودك دلم ...

كودكي دويد ، در پيِ خدا ، شاد و بي ريا

در نگاهِ او ، موجي از اميد ، ساده و سپيد

خنده‏هاي او ، خنده‏هاي شاد ، هم‏نَوايِ باد

پاكي دلش ، دانه‏هايِ آب ، نور آفتاب

چشمه‏هاي شوق ، از دلش روان ، بر دو چشم جان

از لبان او ، نغمه‏ي وصال ، برگرفته بال

چهره‏اش شكُفت ، در بَرِ پگاه ، مثلِ بدرِ ماه

هم‏نوايِ او ، زندگي سرود ، نغمه‏ي وجود

كودكِ دلم ، از خودش بُريد ، تا به "او" رسيد .

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

یه کوچولو توجه : انسان بودن ...

شما به چی افتخار می‏کنین ؟

تا حالا شده به افتخاراتتون فکر کنین ؟

تا حالا شده دقت کنین که چقدر از این افتخارات رُ خودتون به دست آوُردین ؟

شما چقدر دخیل بودین در اینکه در کدوم شهر یا کشور به دنیا بیاین ؟؟

نمی‏دونم اما من به ایرانی بودنم افتخار نمی‏کنم ، چون هیچ نقشی در ایرانی بودن خودم نداشتم ...

من در ایران متولد شدم پس ایرانیم مثله خیلیای دیگه که توُ خیلی جاهای دیگه به دنیا اومدن بدون اینکه ازشون سوال بشه که آیا این منطقه‏ی جغرافیایی رُ دوس دارن یا نه ...

من چه برتری بر یک افغانی ، عراقی ، آفريقایی و ... دارم و یا یک اروپایی چه برتری بر من داره ؟؟؟

من حتی به مسلمون بودنم هم افتخار نمی‏کنم چون مسلمون ( شناسنامه‏ای ) به دنیا اومدم ...

این مهم نیست که کجا و با چه مرام و مَسلکی به دنیا بیای ، مهم اینه که انسان باشی ، یک انسان متعهد به هم نوعش ، یک انسان با وجدان پایبند به اخلاق و ارزشهای انسانی که خداوند توُ وجود همه‏ی انسانها قرار داده و ازشون خواسته که رعایت بکنن ...

خداوند در قرآن می‏فرمایند :

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ

"اى مردم! ما شما را از مرد و زن آفریدیم و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا یکدیگر را بشناسید ، در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست بى‏تردید خداوند داناى آگاه است"

( البته واسم خوشاینده که یک ایرانی مسلمون هستم اما افتخاری برام نداره ... )

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

هوايِ تازه‏ي سحر...

پنجره را بگشاي
تا بوي غربتِ اتاق
خارج شود ، از ميانِ دُزدگير پنجره !
و غربتش ، اسير شود
پُشتِ باغ ، لايِ سيمِ خاردار .
* * * * * * * * * * *
تابلويِ سفيد ، گوشه‏ي اتاق
تارِ عنكبوت ، رويِ آن نگون
فكر را بريز روي طاقچه
دانه دانه جدا بكن
فهم ، از واژه‏هاي گُنگ
بلور شكست ، آب ريخت رويِ قاليِ اصيل
گُل شكفت ، از ميانِ تار و پودِ آن !
سنگ فرشي از بلور ، زيرِ پايه‏هاي تخت
با هوايِ تازه‏ي سحر
تازه مي‏كند نفس .
* * * * * * * * * * *
دفترم گشوده شد به باد
نقشِ گُل شكفت
بُلبلي سرود ، شعرِ رنگيِ مداد !
قاصدك پريد ، با صدايِ باد ...
روي پنجره كبوتري نشست
و با صدايِ بال ، غبار غم برفت
باز هم هوا ، هوايِ تازه‏ي سحر .