۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

یک ترانه : تو رفتی ...

توو آسمونِ قصّه‏هام

ستاره‏ها همه شکست

تو رفتی و بار غمت

رو شونه‏های من نشست

از یادِ تو برای من

چیزی به جز گریه نموند

رفتنِ تو آتشی بود

که قلبِ کوچه رُ سوزوند

تو پرسه‏های غربتم

فقط تو بودی یاورم

رفتن تو چه سخته که

هنوز نمیشه باورم

بازم می‏خوام برایِ تو

ای گلِ من ، شقایقم

بگم که از غصّه چی رفت

توو تک تکِ دقایقم

آوار بی کَسی منُ

زیرِ خودش لِه کرده بود

در خود فرو رفته بودم

اما به حالِ من چه سود

زخم رفیق و نا رفیق

همدمِ شبهام شده بود

برایِ هر غریبه‏ای

شکستنِ من ساده بود

همسفر باد که شدی

چشام به جاده خیره موند

گریه امونم نمی‏داد

تا اینکه غَم اونُ سوزوند

ناجیِ بی کَسیِ من

نذار که بی تو بپوسم

نذار که از دوری تو

لبای مرگُ ببوسم

شریکِ ضجه‏هایِ من

تو این کویرِ بی کَسی

می‏خوام بدونی که هنوز

برای من چون نفسی

اگه نباشی واسه من

بهشت مثه جهنمه

خنده به لبهام نمی‏آد

هم خونه‏ی من ﯾﺄسمه .

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تقدیر ...



دست‏نوشته‏هایِ تقدیرم را

که تو برایم رقَم زدی ، مرور کردم

پُر بود از غلط‏های املایی ، امّا...

تو ٢٠ شدی ...

*************

نمی‏نالم زِ بخت و سرنوشتم

که هر چه بوده آن را خود نوشتم .

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

طرح یه قصه : منِ او ...

آروم دراز کشیده بود و داشت خیال پردازی می‏کرد که ول وله‏ای افتاد تو پوستش ، تمام تنش به مور مور افتاد ، یه جورایی انگار یه چیزی داشت از درونش به پوستش فشار می‏آوُرد ، یه چیزی داشت مثه جوجه‏ای که می‏خواد از تو تخم بیرون بیاد تَقلا کُنان پوستش رُ فشار می‏داد ، انگار یه چیزی داشت از درونش متولد می‏شد انگار کسی می‏خواست از بندِ تن رها شه انگار دیگه خسته شده بود از این فضای تنگ و پُر از دوگانگی ...

احساس کرد که داره دو تا می‏شه ، از درد دندوناش رُ به هم فشار می‏داد و به خودش می‏پیچید ، چشماش رُ اونقدر محکم رو هم فشار می‏داد که انگار مُژه‏هاش تو هم گرهِ کوری خورده بودن که یهو ... رها شد ... بد جور عرق کرده بود و نفس نفس می‏زد ... چشماش رُ آروم باز کرد و نشست ، چشاش سیاهی می‏رفت ... روبرو رُ که نیگا کرد خودش رُ تو آینه دید اما چهره‏اش خیلی شفاف‏تر از قبل بود ، به سمت جلو خم شد اما تصویرش تو آینه تکون نخورد !!!

یهو متوجه شد که اصلاً آینه‏ای جلوش نیست ، یکه خورد و ترسید و به سرعت رفت سمت آینه‏ی روی دیوار و خودش رُ نیگا کرد ... واااای !!! ... چهره‏ش از اونی که فکر می‏کرد تیره‏تر بود سریع خودش رُ جم و جور کرد و برگشت و زُل زد تو چشم اون یکی دیگه و پرسید : تو کی هستی ؟! اینجا چیکار می‏کنی ، ها !؟

اونی که روبروش بود با لبخند گفت : چطور منُ نمی‏شناسی ؟! من خودِ تو هستم ، من نیمه‏ی پُرِ لیوانِ وجودت هستم ، من وجدانِ پاک تو هستم ،من صداقتِ تو هستم ، من مهربونی تو هستم ، من تمام صفات خوب تو هستم و تو بدون من ، یک شَبَهِ مات و تیره‏ای ...

هر چقدر که من پُر رنگ‏تر باشم تیرگی تو کم رنگ و کم رنگ‏تر میشه و هرجقدر من کم رنگ‏تر باشم تو توو تاریکیِ وجودت بیشتر و بیشتر غرق می‏شی تا اونجا که جز سیاهی چیزی ازت باقی نمی‏مونه ...



۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

می‏ترسم ...

می‏ترسم از چشات یه روز بیُفتم

من بمونم با حرفای نگفتم

می‏ترسم یک روز تو منُ نبینی

فرشته شی منم که یک زمینی

یهو بری پا رو دلم بذاری

جا پات بمونه از تو یادگاری

می‏ترسم یک روز که دورت شلوغه

دور و وَرت وقتی شلوغ پلوغه

صدای من توو های و هوی گُم بشه

صدام برات شبیه مردم بشه

می‏ترسم یک روز دستمُ نگیری

بگی رهات می‏کنم تا بمیری

می‏ترسم یک روز منُ جا بذاری

بری بعد از یه عمرِ آزگاری

منم نتونم که بیام پا به پات

نشه بشَم هم‏دَم خوبی برات

خاطره‏هات بمونه تنها برام

دلم بهونه‏تُ بگیره مُدام

زانویِ غم رُ توو بغل بگیرم

کَم بیارم گریه کنم بمیرم .

نشانی ...

کیست کوبنده‏ی در ؟

اینچنین گفت پدر

گفتمش رهگذری‏ست

گفت : بگشای تو در

در گشودم به نگاه

چهره‏اش بود چو ماه

رنگ او رنگ صفا

توی چشمش دریا

گفت با ناز و ادا

بروم من به کجا

تا بیابم خود را ؟

گفتمش : در خَمِ این کوچه‏ی فهم

می‏رسی در بَرِ وهم

دو قدم مانده به او

نرسیده به غرور

کوچه راهی‏ست چو مو

پوشِشَ‏‏ََش از شن فکر

آن طرف سمت خیال

عالِمی رفته به ذکر

پس به سمت نیستی می‏پیچی

و در این حین تو در می‏یابی

که در این علم هستی ، هیچی

در خَمِ کویِ دگر

روی گرمایِ تَلِ خاکستر

کودکی می‏بینی ، رفته به خواب

پُشتِ دانایی آب

و از او می‏پُرسی

تا بیابی تو جواب .

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

از ما حرکت از او برکت ...

یه سخنی هست که من خیلی دوسش دارم ، نمی‏دونمم از کیه اما خوب فرقی هم نمی‏کنه که گوینده‏ش کیه مهم خودِ کلامه نه گوینده‏ی کلام و اونم اینه : خدای هر کسی به اندازه‏ی باور اون شخص بزرگ و توانمنده ...

ما اگه تصورمون از خدامون هر چی که باشه به همون اندازه خواسته هامون ازش هم کم و زیاد و کوچیک و بزرگ میشه ، اگه ما باور داشته باشیم که خدایی که باورش داریم بسیار بزرگ و توانمنده و قادر به انجام هر کاری هست و ما هم مخلوق همون خدای بزرگ و توانمندیم پس خواسته‏هامون هم به همون اندازه بزرگ و با ارزش میشه ازش و مطمئنیم که اگه تلاش کنیم اون قادر توانا مسیر رُ بهمون نشون میده تا سر منزل مقصود ...

فقط کافیه که بخوایم و به امیدِ اون حرکت کنیم در مسیرهای بزرگ ، یقیناً اون خودش دست ما رُ میگیره و راه رُ نشونمون میده و اونجاهایی هم که کم میاریم کمکمون میکنه ...

برای طی کردن مسیرهای بزرگ ، باید اولین قدم رُ برداریم ، پس از همین الان قدم اول رُ بردار ...لبخند

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

شبانه

در طلوع شب

که مردِ خسته از آواز خفاشان هراسش نیست

سایه‏ای لرزان به روی ماسه‏های خیس ساحل

ردِّ خون‏آلود و سرد مُرده‏ای را بوسه می‏زد

بر گلوگاهِ نگاهِ پیکرِ آغشته در خونش

جایِ گرمِ بوسه‏هایِ نِشتری بُرّان نمایان بود

سرخیِ فواره‏ی خونابه‏های مانده بر رُخسارِ سردش

آبیِ دریایِ چشمِ بی‏فروغ و بسته‏اش را محو می‏کرد

اینچنین مُردار بی تابوت

بر روی سریرِ نرم دستِ مردِ خسته

چون گُلی پژمرده می‏ماند

که از فریادِ سردِ بادِ پاییزی

پَرَش بشکسته از خود رَسته می‏لرزد

و با آوازِ مغموم ، عاشقِ خسته

چنان رامشگران مست می‏رقصد

در آن هنگام فریاد جگرسوزی زِ آن سوی زمین برخاست :

ای تقدبرِ ظلم آیینِ من !

رسواگرِ دیرینِ من !

تا به کی باید چنین خاموش از تب خال رسوایی

به لبهای به خون آغشته بودن ؟

تا به کی باید چنین آشفته بودن ؟

تا به کی باید چنین بیهوش بر سنگِ مزارِ پاکِ معشوقه

غریقِ چشمهای خویش بودن ؟

تا به کی باید چنین بر صفحه‏ی شط رنجِ عشقش

مات و هردَم کیش بودن ؟

تا به کی باید چنان درویش بودن ؟

تا به کی باید که دل پُر ریش بودن ؟

.

.

.

در غروب شب

دو تن بی جان به روی ماسه‏های خیس ساحل

خفته‏اند آغوش در آغوش

دو تن خفته

میان گرمِ آغوشِ صدف خاموش ...

دو تن کاوازِ وصل داغشان

زان سوی دریا می‏رسد بر گوش ...

مسافر بهشت

یک سالِ پیش ، هم‏آغوشِ خاک شدی چو خورشید ، به دامانِ افلاک شدی

باورم نمیشه که یک سال از رفتنت ، از چهره در خاک کشیدنت گذشته !!!

مادرم سفر به خیر تو ای مسافر بهشت

کاشکی سرنوشت رُ می‏شد یه جور دیگه نوشت ...

واقعاً تنها موجود بعد از خدای مَنّان ، که بی هیچ مِنّت و چشم‏داشت ، با تمام خلوص و وجود ، واسه‏مون کار انجام می‏ده و بهمون عشق می‏ورزه ، یه موجود نازنینه به اسمِ مادر ، هر چقدر هم با کلام آزرده‏ش کنیم بازم چیزی نمی‏گه و از مِهرش کم نمیشه و واسمون کَم نمیذاره ...

عشق را در مادرم دیدم همان شب کو به من

می‏خوراند از شیره‏ی جانش مرا تا التیام ...

کی می‏تونه ادعا کنه که قدرِ پدر و به خصوص مادرش رُ می‏دونه و از لحظه لحظه‏ی با اونا بودن ، استفاده می‏کنه و قَدر‏شناسِ زحماتشونه ؟

اگه کسی بتونه این ادعا رُ بکنه ، باید بهش دست مریزاد گفت وگرنه از همین الان فرصت رُ از دست ندید ...

تقدیم به مادرم :

ناگهان شبی بلند

از سَرم عبور کرد

دستِ‏ مرا ز دستِ تو

ناگهان چه دور کرد


آسمان بُغض کرد

ابر سینه‏اش درید

شب سیاه‏تر شد و

چشم من تو را ندید

رفتی و غم تو شد

میهمانِ خانه‏ام

مقدمش به خیر باد

اشکِ دانه دانه‏ام

من گلایه از خودم

می‏کنم به خویشتن

حسرتِ نبودنش

دشنه‏ای به جان و تن

از تو یادگار ماند

مهر و عشقی بی‏ریا

یادِ تو همیشگی‏ست

در میانِ قلبِ ما

یا رب این گلِ عزیز

میهمان شده تو را

مقدمش عزیز دار

حقِ او کَرَم نما

دستِ من زِ دست او

گرچه دور شد زِ هم

حَک شده ولی به دل

نام پاکِ مادرم .