کیست کوبندهی در ؟
اینچنین گفت پدر
گفتمش رهگذریست
گفت : بگشای تو در
در گشودم به نگاه
چهرهاش بود چو ماه
رنگ او رنگ صفا
توی چشمش دریا
گفت با ناز و ادا
بروم من به کجا
تا بیابم خود را ؟
گفتمش : در خَمِ این کوچهی فهم
میرسی در بَرِ وهم
دو قدم مانده به او
نرسیده به غرور
کوچه راهیست چو مو
پوشِشَََش از شن فکر
آن طرف سمت خیال
عالِمی رفته به ذکر
پس به سمت نیستی میپیچی
و در این حین تو در مییابی
که در این علم هستی ، هیچی
در خَمِ کویِ دگر
روی گرمایِ تَلِ خاکستر
کودکی میبینی ، رفته به خواب
پُشتِ دانایی آب
و از او میپُرسی
تا بیابی تو جواب .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر