۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

لحظه لحظه‏ی زندگی ...

(1) دوباره صبح شد

و چشمانم به روی امروز گشوده شد

امروزی که ، دیروز ، فردا بود و فردا ، دیروز خواهد شد ...

خسته‏ام ، با کوله باری از خستگی‏های دیروز ، روزمرگی‏های امروز و نا امیدی‏های فردا ...

پس کجاست اون صبح امید ؟

کجاست بشیر و مُبشّر ؟ نکیر و منکر عُمرم از مواخذه‏ی هر روزه‏شان ، خسته شدند ...

************************************

(2) امروز هم گذشت ... همون طور که روزهای قبل هم پی در پی گذشتند ...

یه عده در حسرت دیروز و روزهای گذشته زانوی غم به بغل می‏گیرند بدون اینکه یادشون بیاد که امروز ، همون فردایی بود که دیروز انتظارش رُ می‏کشیدند و فردا نیز ، امروز رُ به دیروز تبدیل می‏کنه ...

چطور وقتی قدر امروز رُ نمی‏دونیم در حسرت دیروز ناخنِ حسرت به دندون می‏گیریم ؟!!

قدر لحظاتِ زندگی رُ بدونیم و در لحظه لحظه‏ش زندگی کنیم ، قبل از اینکه فردا حسرتش رُ بخوریم ...

هیچ نظری موجود نیست: