۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

مسافر بهشت

یک سالِ پیش ، هم‏آغوشِ خاک شدی چو خورشید ، به دامانِ افلاک شدی

باورم نمیشه که یک سال از رفتنت ، از چهره در خاک کشیدنت گذشته !!!

مادرم سفر به خیر تو ای مسافر بهشت

کاشکی سرنوشت رُ می‏شد یه جور دیگه نوشت ...

واقعاً تنها موجود بعد از خدای مَنّان ، که بی هیچ مِنّت و چشم‏داشت ، با تمام خلوص و وجود ، واسه‏مون کار انجام می‏ده و بهمون عشق می‏ورزه ، یه موجود نازنینه به اسمِ مادر ، هر چقدر هم با کلام آزرده‏ش کنیم بازم چیزی نمی‏گه و از مِهرش کم نمیشه و واسمون کَم نمیذاره ...

عشق را در مادرم دیدم همان شب کو به من

می‏خوراند از شیره‏ی جانش مرا تا التیام ...

کی می‏تونه ادعا کنه که قدرِ پدر و به خصوص مادرش رُ می‏دونه و از لحظه لحظه‏ی با اونا بودن ، استفاده می‏کنه و قَدر‏شناسِ زحماتشونه ؟

اگه کسی بتونه این ادعا رُ بکنه ، باید بهش دست مریزاد گفت وگرنه از همین الان فرصت رُ از دست ندید ...

تقدیم به مادرم :

ناگهان شبی بلند

از سَرم عبور کرد

دستِ‏ مرا ز دستِ تو

ناگهان چه دور کرد


آسمان بُغض کرد

ابر سینه‏اش درید

شب سیاه‏تر شد و

چشم من تو را ندید

رفتی و غم تو شد

میهمانِ خانه‏ام

مقدمش به خیر باد

اشکِ دانه دانه‏ام

من گلایه از خودم

می‏کنم به خویشتن

حسرتِ نبودنش

دشنه‏ای به جان و تن

از تو یادگار ماند

مهر و عشقی بی‏ریا

یادِ تو همیشگی‏ست

در میانِ قلبِ ما

یا رب این گلِ عزیز

میهمان شده تو را

مقدمش عزیز دار

حقِ او کَرَم نما

دستِ من زِ دست او

گرچه دور شد زِ هم

حَک شده ولی به دل

نام پاکِ مادرم .

هیچ نظری موجود نیست: