۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

تمنای شبانه ...

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

با نگاهی خسته از دیدارِ امشب می‏دهم آواز

تا که رویایت چنان ابری سپید

بر مخملِ ذهنم کند پرواز

در زلال شب به شوق خواهشِ هر شب

که از بوسه تمنایی‏ست بر من

آشنایی کن

مزن بر خرمنم آتش

بر این عاشق خدایی کن

تو ای عیسی دمِ رسواگرِ افسون!

به شولای کهن چرکینِ پاره‏پاره‏ات وارد نخواهم شد

وگر جان دگر با آن دمِ گمت دهی من را

به روی سنگ‏فرشِ بستر نمناک خویشم می‏کنم غوغا

تو را من در بَرِ رنجور و سردم

می‏دهم جایی به رسوایی

و با چشمانِ مغموم

حُبابِ گرم و سوزان اشک را

بر پهنه‏ی چهره کنم چون دُر

به دورش گُل

بیا در بسترم امشب

که نرمِ گیسوانت را

میان خواهشِ رامشگرِ دستم جَلا بخشم

و سودای لبت با کُرنش آرام و گرمی

حَک کند آثارِ تَب آلود و رَدّ سایشِ لبهای من

ای یاسِ من

.

.

در میان خواب سردی پیکرم چون موج می‏لرزد

نگاهم باز می‏گرید

صدایم باز می‏لرزد

هیچ نظری موجود نیست: