۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

طرح یه قصه : منِ او ...

آروم دراز کشیده بود و داشت خیال پردازی می‏کرد که ول وله‏ای افتاد تو پوستش ، تمام تنش به مور مور افتاد ، یه جورایی انگار یه چیزی داشت از درونش به پوستش فشار می‏آوُرد ، یه چیزی داشت مثه جوجه‏ای که می‏خواد از تو تخم بیرون بیاد تَقلا کُنان پوستش رُ فشار می‏داد ، انگار یه چیزی داشت از درونش متولد می‏شد انگار کسی می‏خواست از بندِ تن رها شه انگار دیگه خسته شده بود از این فضای تنگ و پُر از دوگانگی ...

احساس کرد که داره دو تا می‏شه ، از درد دندوناش رُ به هم فشار می‏داد و به خودش می‏پیچید ، چشماش رُ اونقدر محکم رو هم فشار می‏داد که انگار مُژه‏هاش تو هم گرهِ کوری خورده بودن که یهو ... رها شد ... بد جور عرق کرده بود و نفس نفس می‏زد ... چشماش رُ آروم باز کرد و نشست ، چشاش سیاهی می‏رفت ... روبرو رُ که نیگا کرد خودش رُ تو آینه دید اما چهره‏اش خیلی شفاف‏تر از قبل بود ، به سمت جلو خم شد اما تصویرش تو آینه تکون نخورد !!!

یهو متوجه شد که اصلاً آینه‏ای جلوش نیست ، یکه خورد و ترسید و به سرعت رفت سمت آینه‏ی روی دیوار و خودش رُ نیگا کرد ... واااای !!! ... چهره‏ش از اونی که فکر می‏کرد تیره‏تر بود سریع خودش رُ جم و جور کرد و برگشت و زُل زد تو چشم اون یکی دیگه و پرسید : تو کی هستی ؟! اینجا چیکار می‏کنی ، ها !؟

اونی که روبروش بود با لبخند گفت : چطور منُ نمی‏شناسی ؟! من خودِ تو هستم ، من نیمه‏ی پُرِ لیوانِ وجودت هستم ، من وجدانِ پاک تو هستم ،من صداقتِ تو هستم ، من مهربونی تو هستم ، من تمام صفات خوب تو هستم و تو بدون من ، یک شَبَهِ مات و تیره‏ای ...

هر چقدر که من پُر رنگ‏تر باشم تیرگی تو کم رنگ و کم رنگ‏تر میشه و هرجقدر من کم رنگ‏تر باشم تو توو تاریکیِ وجودت بیشتر و بیشتر غرق می‏شی تا اونجا که جز سیاهی چیزی ازت باقی نمی‏مونه ...



هیچ نظری موجود نیست: