آروم دراز کشیده بود و داشت خیال پردازی میکرد که ول ولهای افتاد تو پوستش ، تمام تنش به مور مور افتاد ، یه جورایی انگار یه چیزی داشت از درونش به پوستش فشار میآوُرد ، یه چیزی داشت مثه جوجهای که میخواد از تو تخم بیرون بیاد تَقلا کُنان پوستش رُ فشار میداد ، انگار یه چیزی داشت از درونش متولد میشد انگار کسی میخواست از بندِ تن رها شه انگار دیگه خسته شده بود از این فضای تنگ و پُر از دوگانگی ...
احساس کرد که داره دو تا میشه ، از درد دندوناش رُ به هم فشار میداد و به خودش میپیچید ، چشماش رُ اونقدر محکم رو هم فشار میداد که انگار مُژههاش تو هم گرهِ کوری خورده بودن که یهو ... رها شد ... بد جور عرق کرده بود و نفس نفس میزد ... چشماش رُ آروم باز کرد و نشست ، چشاش سیاهی میرفت ... روبرو رُ که نیگا کرد خودش رُ تو آینه دید اما چهرهاش خیلی شفافتر از قبل بود ، به سمت جلو خم شد اما تصویرش تو آینه تکون نخورد !!!
یهو متوجه شد که اصلاً آینهای جلوش نیست ، یکه خورد و ترسید و به سرعت رفت سمت آینهی روی دیوار و خودش رُ نیگا کرد ... واااای !!! ... چهرهش از اونی که فکر میکرد تیرهتر بود سریع خودش رُ جم و جور کرد و برگشت و زُل زد تو چشم اون یکی دیگه و پرسید : تو کی هستی ؟! اینجا چیکار میکنی ، ها !؟
اونی که روبروش بود با لبخند گفت : چطور منُ نمیشناسی ؟! من خودِ تو هستم ، من نیمهی پُرِ لیوانِ وجودت هستم ، من وجدانِ پاک تو هستم ،من صداقتِ تو هستم ، من مهربونی تو هستم ، من تمام صفات خوب تو هستم و تو بدون من ، یک شَبَهِ مات و تیرهای ...
هر چقدر که من پُر رنگتر باشم تیرگی تو کم رنگ و کم رنگتر میشه و هرجقدر من کم رنگتر باشم تو توو تاریکیِ وجودت بیشتر و بیشتر غرق میشی تا اونجا که جز سیاهی چیزی ازت باقی نمیمونه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر