۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

پرسه‏ی عشق ...

از صبح خروس‏خوان ، تا بوقِ سگ

در روزمرگی‏هایِ خویش پَرسه می‏زنم

آدم‏ها ، یک به یک می‏آیند و می‏روند ، بی هیچ َردِّ پایی

آس و پاس‏تَر ار آنم که عاشقی کنم ، امّا

گدایِ عشق هیچ کس هم نیستم

همین برایِ من کافی‏ست ...

هیچ نظری موجود نیست: