از صبح خروسخوان ، تا بوقِ سگ
در روزمرگیهایِ خویش پَرسه میزنم
آدمها ، یک به یک میآیند و میروند ، بی هیچ َردِّ پایی
آس و پاستَر ار آنم که عاشقی کنم ، امّا
گدایِ عشق هیچ کس هم نیستم
همین برایِ من کافیست ...
ارسال یک نظر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر