تا سَراپردهی نور ، خواهم رفت
خواهم آویخت به دامانِ پَرِ قاصدکان
اشک بلور
در میان گُلدان
گل دوستی خواهم کاشت
پشت دیوار سوال
خانه از بهر جواب ، خواهم ساخت
مانده تا سردیِ غم آب شود
مانده تا بغض زمین
پردهی عفّت بدَرَد
لیک من خواهم رفت
سوی شهری که در آن گرمیِ عشق
پُر کند لانهی دِلها به نگاه
و در آن رهگذران
به گلها بگویند "شما"
زاغ در خانهی کاج
میرود در پی معراج خدا
و جُذام عضو به عضو
میخورد جسم ضعیف وقت را
پُشت اُردوی زمان
ساعتی خواهم ساخت
تا که انگشت به دهان
نَجَویم ناخن حسرت از عمر ...
(( با الهام از اشعار سهراب سپهری ))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر