۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

کفشها را بکنیم ...

نمی‏دونم تا حالا به این فکر کردین که چرا آدما صُب تا غروب مثه خواب زده‏ها به این طرف و اون طرف می‏رَن ؟؟

یه جورایی فکرا به شدت آشفته شده ، همه چار چنگولی به خودشون چسبیدن ، نگاه‏ها تَنگ‏تر و تَنگ‏تر شده طوری که فقط خودمون رُ می‏بینیم ولاغیر ...

همش سگ دو می‏زنیم تا یکیمون 2 تا بشه و 2 تامون 4 تا و هیچ وقت هم هیچ ته و انتهایی براش تعریف نمی‏کنیم ، همش دنبال اینیم که زیاد و زیادتر بشیم، می‏خوایم بزرگ و بزرگتر بشیم اما داریم شلوغ و شلوغ‏تر می‏شیم ، داریم شلوغ می‏کنیم دور و وَرمون رُ ، اونقدر که یهو به خودمون می‏آیم و می‏بینیم که چقدر واسه رسیدن از یه نقطه به یه نقطه‏ی دیگه این و اون و دیدنی‏های اطرافمون رُ ندیدیم ، چقدر بی توجه طی کردیم مسیرمون رُ ، مسیری رُ که خواه ناخواه می‏بایست طی می‏کردیمش اما ما اون رُ بدون لذت بردن از زیبایی اطرافمون ، بدون لذت بردن از توجه به دیگران ، از کمک به دیگران ، طی کردیم ...

چقدر خودخواهیه که می‏خوایم از لذات زندگی به تنهایی لذت ببریم ، تازشم مگه فرصتی هم واسه لذت بردن واسه خودمون باقی گذاشتیم ؟؟!!

شاید وقتشه که پامون رُ از روی پدالِ گاز برداریم و از ماشین زندگی ماشینی پیاده شیم ، کفشامون رُ بکَنیم و اجازه بدیم کفِ پاهامون بدونِ هیچ واسطه‏ای پستی بلندیِ زمین رُ حس کنه و شاید باید اجازه بدیم کف پاهامون یه نَمه هم خراشیده شه ، شاید نیازه که گاه گاهی تو مسیر زندگی به آرومی قدم بزنیم و اطرافمون و اطرافیانمون رُ ببینیم ، نیازه که یه نمه سبک‏تر شیم ...

هیچ نظری موجود نیست: