نمیدونم تا حالا به این فکر کردین که چرا آدما صُب تا غروب مثه خواب زدهها به این طرف و اون طرف میرَن ؟؟
یه جورایی فکرا به شدت آشفته شده ، همه چار چنگولی به خودشون چسبیدن ، نگاهها تَنگتر و تَنگتر شده طوری که فقط خودمون رُ میبینیم ولاغیر ...
همش سگ دو میزنیم تا یکیمون 2 تا بشه و 2 تامون 4 تا و هیچ وقت هم هیچ ته و انتهایی براش تعریف نمیکنیم ، همش دنبال اینیم که زیاد و زیادتر بشیم، میخوایم بزرگ و بزرگتر بشیم اما داریم شلوغ و شلوغتر میشیم ، داریم شلوغ میکنیم دور و وَرمون رُ ، اونقدر که یهو به خودمون میآیم و میبینیم که چقدر واسه رسیدن از یه نقطه به یه نقطهی دیگه این و اون و دیدنیهای اطرافمون رُ ندیدیم ، چقدر بی توجه طی کردیم مسیرمون رُ ، مسیری رُ که خواه ناخواه میبایست طی میکردیمش اما ما اون رُ بدون لذت بردن از زیبایی اطرافمون ، بدون لذت بردن از توجه به دیگران ، از کمک به دیگران ، طی کردیم ...
چقدر خودخواهیه که میخوایم از لذات زندگی به تنهایی لذت ببریم ، تازشم مگه فرصتی هم واسه لذت بردن واسه خودمون باقی گذاشتیم ؟؟!!
شاید وقتشه که پامون رُ از روی پدالِ گاز برداریم و از ماشین زندگی ماشینی پیاده شیم ، کفشامون رُ بکَنیم و اجازه بدیم کفِ پاهامون بدونِ هیچ واسطهای پستی بلندیِ زمین رُ حس کنه و شاید باید اجازه بدیم کف پاهامون یه نَمه هم خراشیده شه ، شاید نیازه که گاه گاهی تو مسیر زندگی به آرومی قدم بزنیم و اطرافمون و اطرافیانمون رُ ببینیم ، نیازه که یه نمه سبکتر شیم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر