۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

طرح یه قصه ...

یهو آخرای شب از خواب پریدم ، خواب که نه داشتم چُرت می‏زدم خمیازهکه یهو نمی‏دونم چه آشوبی به دلم افتاد و از خواب پریدم ، عرق کرده بودم و تند تند نفس می‏کشیدم ، دلم داشت مثه سیر و سرکه می‏جوشید ، نگاهی به ساعت انداختم حدود 12 شب بود دهنم خشک شده بود و ضعف هم داشتم آخه یه جورایی شام کم خورده بودم ، اصلنشم از اول شب حالم یه نَمه مساعد نبود و فکرم درگیر مسائل مختلف بود ، آروم آروم طوریکه بقیه از خواب نپرن نیم خیز شدم و مثه دزدا رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم ، خوردن که نه یه چیزی که بریزم تواین خندق بلا و صدای غار و غورش رُ بخوابونم ، ازتو سفره چن تیکه نون و از یخچال هم یه مقدار ماست برداشتم و چند لقمه خوردم که یهو معده و روده با هم درگیر شدن و حالم به هم خورد ، سریع دستمُ گرفتم جلوی دهنمُ رفتم سمت حیاط و هر چی که خورده بودم رُ پس دادم ...

یه جورایی سبک شدم ، آسمون صاف بود و مهتابی ، ستاره‏ها هم بی خیال داشتن چشمک می‏زدن ، کنار حوض نشستم تا دست و صورتم رُ بشورم که دیدم عکس ماه افتاده بود توی حوض ، انگار داشت با حرکت آب شنا می‏کرد ، انگشتام رُ به هم چسبوندم یه مشت آب برداشتم که صورتم رُ بشورم که دیدم ای وای ! ماه توی دستای منه ! واوووو! ماه با تموم بزرگیش توی دستای من بود اونقدر نیگاش کردم که چیکه چیکه ‏ریخت توی حوض و دوباره رفت ته حوض و شناور شد ...

با خودم فکر کردم با اینکه دستم به ماه نمی‏رسه اما می‏تونم جلوه‏‏ش رُ توی دستام داشته باشم ، درسته که نمی‏تونم آسمون رُ داشته باشم اما بزرگیش رُ می‏تونم ببینم و توی قلبم اون رُ داشته باشم ...

هیچ نظری موجود نیست: