و ناگه آسمان غرید
صدای غرشش در بُهت شب پیچید
و ابر تیره پی در پی
به روی سنگفرش کوچه میبارید
و شاعر بود ...
و شاعر بود و بوی دود و سرخی سیگار
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
قلم در دست و یک دفتر
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
و یک لیوان چای داغ
و یک لیوان چای تلخ
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
و چشمی تر
و یک لیوان چای سرد
هم آغوشش نبود
جز خیرهسر پَتیارههای درد
و شاعر مانده در بهت شبانگاهی
صدایی نیست ..... جز آهی ...
زمین آکنده از اجساد ته سیگار
فرو رفته در افکارش ، تکیه گاه او
دست سنگی دیوار
صدای شُرشُر باران
و جسم خستهی دفتر
بیتاب شعر بکر و پاسخ شاعر
نخی دیگر ، پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
صدای هق هق شاعر
صدای سرفهی شاعر
صدای شُرشُر اشکش
به روی انتظار کاغذ و دفتر
پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر
به یاد حرفهای آخر دختر
به یاد نامهی آخر
و دود و آه و خاکستر
به یاد جملهی آخر :
رهایم کن ، رهایم کن ....
ترکت میکنم شاعر ...
... و خاکستر
و در آخر ، نامهی بی پاسخ دختر ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر