۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

و شاعر بود و ...

و ناگه آسمان غرید

صدای غرشش در بُهت شب پیچید

و ابر تیره پی در پی

به روی سنگفرش کوچه می‏بارید

و شاعر بود ...

و شاعر بود و بوی دود و سرخی سیگار

پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر

قلم در دست و یک دفتر

پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر

و یک لیوان چای داغ

و یک لیوان چای تلخ

پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر

و چشمی تر

و یک لیوان چای سرد

هم آغوشش نبود

جز خیره‏سر پَتیاره‏های درد

و شاعر مانده در بهت شبانگاهی

صدایی نیست ..... جز آهی ...

زمین آکنده از اجساد ته سیگار

فرو رفته در افکارش ، تکیه گاه او

دست سنگی دیوار

صدای شُرشُر باران

و جسم خسته‏ی دفتر

بی‏تاب شعر بکر و پاسخ شاعر

نخی دیگر ، پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر

صدای هق هق شاعر

صدای سرفه‏ی شاعر

صدای شُرشُر اشکش

به روی انتظار کاغذ و دفتر

پُکی دیگر ، یکی دیگر و خاکستر

به یاد حرفهای آخر دختر

به یاد نامه‏ی آخر

و دود و آه و خاکستر

به یاد جمله‏ی آخر :

رهایم کن ، رهایم کن ....

ترکت می‏کنم شاعر ...

... و خاکستر

و در آخر ، نامه‏ی بی پاسخ دختر ...

هیچ نظری موجود نیست: