امروز سالروز درگذشت پدرمه ، پدری که وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم که چه پشتوانهی با ارزشی رُ از دس دادم ، اون آدمِ آروم و صبور و توداری بود یکی از همکاراش میگفت : یه روز دیدم که بابات مثه همیشه اومد سر کار و طبق معمول کار کرد و ظهر که شد دیدم وسایلش رُ جم و جور کرد و کارت زد که بره ، ازش پرسیدم کجا میری ؟ اونم گفت که امروز بازنشسته شدم !!!
پدرم آدم قانعی بود و هیچ وقت هم مقروض کسی نبود مدیون کسی هم نبود ، میشه گفت پاش رُ از گلیمش درازتر نکرده بود و واسه همین بود که شبا سرش رُ آروم رو بالش میذاشت .
یادمه مادر خدا بیامرزم میگفت : آقات بر خلاف من نسبت به درد خیلی صبور و مقاوم بود ، اون میگفت اون دم دمای آخر ، یه روز ازم خواست که براش یه لیوان آب ببرم ، تازه اون موقع فهمیدم که چه دردی رُ داره تحمل میکنه چون تا اون موقع ازم نخواسته بود چیزی براش ببرم و خودش کاراش رُ انجام میداد ، خودمم یادمه که هفته آخری که از شیراز اومده بودم ( اون موقع ها شیراز کار میکردم ) ظاهراً حالش خوب بود و آروم سر جاش خوابیده بود ، اون جور که میگفتن واسه اینکه یه وقت من دلواپسش نشم دردش رُ پنهون میکرده و بعد از رفتن من دیگه طاقت نیاورده و اون شب تو بیمارستان بستری شده و سه روز بعد هم ...
خدا هر دوشون رُ بیامرزه ، روحشون شاد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر