۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

پدرم ...

مروز اولین روز ماه مبارک رمضونه ، ماه میهمانی خدا ، در طول سال یک ماه می‏شیم میهمان خدا و خدا میشه میزبان ما ( هر چند که در تمامی طول سال ما میهمان خداییم ) الحق که خوب میزبانیه ایشالا که ما هم میهمانای شایسته‏ای باشیم ...

امروز سالروز درگذشت پدرمه ، پدری که وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم که چه پشتوانه‏ی با ارزشی رُ از دس دادم ، اون آدمِ آروم و صبور و توداری بود یکی از همکاراش می‏گفت : یه روز دیدم که بابات مثه همیشه اومد سر کار و طبق معمول کار کرد و ظهر که شد دیدم وسایلش رُ جم و جور کرد و کارت زد که بره ، ازش پرسیدم کجا می‏ری ؟ اونم گفت که امروز بازنشسته شدم !!!

پدرم آدم قانعی بود و هیچ وقت هم مقروض کسی نبود مدیون کسی هم نبود ، میشه گفت پاش رُ از گلیمش درازتر نکرده بود و واسه همین بود که شبا سرش رُ آروم رو بالش می‏ذاشت .

یادمه مادر خدا بیامرزم می‏گفت : آقات بر خلاف من نسبت به درد خیلی صبور و مقاوم بود ، اون می‏گفت اون دم دمای آخر ، یه روز ازم خواست که براش یه لیوان آب ببرم ، تازه اون موقع فهمیدم که چه دردی رُ داره تحمل می‏کنه چون تا اون موقع ازم نخواسته بود چیزی براش ببرم و خودش کاراش رُ انجام می‏داد ، خودمم یادمه که هفته آخری که از شیراز اومده بودم ( اون موقع ها شیراز کار می‏کردم ) ظاهراً حالش خوب بود و آروم سر جاش خوابیده بود ، اون جور که می‏گفتن واسه اینکه یه وقت من دلواپسش نشم دردش رُ پنهون می‏کرده و بعد از رفتن من دیگه طاقت نیاورده و اون شب تو بیمارستان بستری شده و سه روز بعد هم ...

خدا هر دوشون رُ بیامرزه ، روحشون شاد ...

هیچ نظری موجود نیست: