۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

يه بوس ِ كوچولو...



يه شب نمي‌دونم چي شد خوابم برد
پلكاي من يهو دو تاش به هم خورد
يواشكي خواب اومدش تو چشمام
يهو ديدم بدجوري تويِ رويام
خواب كه نگو انگاري بيدار بودم
تو برزخ ِ چشات گرفتار بودم
خُمار و محو ِ اون لبايِ داغت
با شوق بوسه اومدم سراغت
آروم آروم كنار تو جا شدم
پَر كشيدم رفيق اَبرا شدم
تو انگاري دلت يه بوسه مي‌خواست
خُب از لبت لبم يه بوسه برداشت!
قلبُ نگو، بدجوري بلوا مي‌كرد
بوسيدن‌ِ لبت رو حاشا مي‌كرد
شيطونه باز دلش يه بوسه مي‌خواست
كاشكي ولي لبات دوباره مي‌ذاشت
گفتي به من بوسه‌ي تو هوس بود
واسه همين همون يه دونه بس بود
گفتي مگه خوابشُ باز ببيني
تا از لبم يه بوسه باز بچيني
پريدم و پا شدم از توي خواب
مونده ولي سوالِ من بي جواب
چرا فقط خوابشُ من مي‌بينم
كه بوسه از لباي تو بچينم؟

هیچ نظری موجود نیست: