پدر، قمار كرد
فقر، تقلب
مادر، چشمانش را بست
و من، تك خالِ اين عشق شدم!
چشمانم، بوي ِ نا ميدهد
و دستانم
در جغرافيايِ پينه بستهاي
كوير ميشوند
و لبخند
بر لبانِ لب پريدهام بَيات ...
لعنت بر آن فرشتهاي كه مرا قمار كرد!
چه شد كه روزگار تباني كرد
و قصههاي كودكيَم را بالا كشيد ؟
نوجوانيم را نيمبها تاخت زد
و جوانيَم را لاجرعه سر كشيد
هنوز پيراهنم را پاره نكرده پير شدم!
و بيترانههاي مادري، شاعر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر