۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

قمار...



پدر، قمار كرد

فقر، تقلب

مادر، چشمانش را بست

و من، تك خالِ اين عشق شدم!

چشمانم، بوي ِ نا مي‌دهد

و دستانم

در جغرافيايِ پينه بسته‌اي

كوير مي‌شوند

و لبخند

بر لبانِ لب پريده‌ام بَيات ...

لعنت بر آن فرشته‌اي كه مرا قمار كرد!

چه شد كه روزگار تباني كرد

و قصه‌هاي كودكيَم را بالا كشيد ؟

نوجوانيم را نيم‌بها تاخت زد

و جوانيَم را لاجرعه سر كشيد

هنوز پيراهنم را پاره نكرده پير شدم!

و بي‌ترانه‌هاي مادري، شاعر...

هیچ نظری موجود نیست: