۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

بي‌وفا...



آينه را لب‌خواني مي‌كنم
لب باز نكرده مي‌فهمم
حضور جيوه‌ايَم را گريسته‌اي!
تو
خصوصي‌ترين حس ِ حضور
در تكثير عشق‌هاي ِ سقط شده
و من
خط عابري پياده‌ام، كه در عبور چراغ‌هاي قرمز
هجوم ِ عابرانِ بي‌تو را، شكنجه مي‌شود
در آينه بَزَك مي‌كني
حُرمتِ ديوار ترك مي‌خورد، وقتي
با مدادي از جنس لبهايت
حريم بوسه‌ عمومي مي‌شود!

هیچ نظری موجود نیست: