۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

يك فنجان انتظار



يك فنجان چاي داغ

- كمي لب‌سوزتر از لب‌هايت -

و بُغضي دَم نكشيده

كه لب‌دوزتر از چاي نخورده و دهانِ سوخته‌ است!

پنجره‌

انتظار مرا قاب نگرفته تُف مي‌كند به سكوتِ كوچه

ثانيه‌ها، حبه حبه آب مي‌شوند در دلم

و هنوز شعرهايم را نَجَويده، فرو مي‌خورم سكوتِ قافيه را!

تيك...تاك، تيك...تاك، تيك...تا كه سُر مي‌خورند عقربه‌ها

- بر مداري صفر درجه-

و پشت پا مي‌زنند به ساعت ديدارمان!

باز هم نيامده مات مي‌شود

چشمي كه به دَربه‌دَري سفيد ماند!

هیچ نظری موجود نیست: