لحظه شماري ميكرد، ديگه از دست انگشتاش هم كاري بر نمياومد يه جورايي از حوصلهي انگشتاش خارج بود كه اين همه بشماره، قرار بود يه تماس بگيره و يه صدايي رُ بشنوه و يه چيزايي رُ هم بگه، تمام حرفايي رُ كه ميخواس بگه تو ذهنش رديف كرده بود و مرور ميكرد و هِي تصور ميكرد كه با چه سئوالاتي هم مواجه ميشه ... تيك تاك تيك تاك ... گوشي رو برداشت و شماره رُ گرفت …021،" الو ... سلام ... خانوم شا...؟ اول جا داره يه خسته نباشي بگم بهتون بابت اسبابكشي ..."
صدايي رو شنيده بود كه جواب تمام انتظاراش و سئوالاتش بود، صميميتي رها بود تو كلامش نفهميد چطور عقربههاي ساعت دنبال هم دويدند و به خط پايان رسيدند ... تماس كه قطع شد رشتهي محبتي به دلش وصل شد تاااا ... هميشه .
پاياني نيست آغازمان را
ميرويم تا هميشهي زندگي
تا هميشهي بودن
تا هميشهي خوش بخت
تو را دارم
پس هستم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر